22

سلام

بیشتر از 6 ماهه که ننوشتم 

دوست دارم بتونم مثل قبل حداقل هفته ای یک بار بیام و بنویسم 

گاهی می رم وبلاگ قبلم رو می خونم و می گم  چقدر خوب جزئیات اون روزها رو می نوشتم ولی چرا الان نمی شه رو نمی دونم

شاید دلیلش این باشه که ی بار آدرس این وبلاگ و قبلی  رو به خواهر همسرم دادم 

بعید می دونم اینجا رو دنبال کنن اما خوب احتمالش هست ، من خانواده همسرم دوست دارم به خصوص این خواهرشون رو اما حق بدین ،اگر حدس بزنی یکی از فامیل همسرت  از خواننده هات باشه یکم دست و پات بسته می شه

بگذریم 

روزهای ما تقریبا یک شکل می گذره 

صبح ها حدود 5-5.5 بیدار می شم و کارهای ناهار و می کنم که مقدماتش رو از شب قبل آماده کردم و اصولا روز در میون هم ماشین لباسشویی می زنم 

حدود 6.5-7 داریم با پسر بزرگم بچه ها رو آماده می کنیم این قسمت یکی از سخت ترین قسمت هر روز ماست چون باید سر لباس و مو شونه کردن و جوراب و ...  با بچه ها کلنجار بریم 

خوبیش اینه که بچه ها عادت کردن صبح زود بیدار شن و اصولا 6-6.5 بیدار می شن و حدود 7 هم از خونه می زنیم بیرون ، بچه ها رو می ذاریم مهد که دقیقا روبه روی خونه است و بعد پسر بزرگم می ذارم مدرسه که اصولا با تأخیر می رسه باید 7:10-7:15 برسه که اصولا 7:17 انگشت می زنه و سر این یکی دو دقیقه ترم قبل انظباطش کم شد

خودم اما اصولا 7:20-7:25 دقیقه سر کارم حاضرم و اون موقع کارم هر روزم شروع می کنم

 محیط کارم دوست دارم ، اما به هر حال مسئله کار بیرون ومسئولیت های بینهایتش یکم اذیت کننده است در مجموع با همه خستگی هاش تا حدود 3 شرکتم.

3 هم می رم دنبال بچه ها و می ریم خونه (بعضی روزها که پسر بزرگم کلاس نداره حدود 2.5 می آد محل کارم و باهم می ریم)

رسیدیم خونه هم اصولا غذایی که صبح پختم رو گرم می کنیم و می خوریم و بخش بعدی روزمون شروع می شه، چون بچه ها استراحتشون کردن، من و پسر بزرگم و بعضی روزها که همسرم خونه ان می خواییم استراحت کنیم که زور وروجک ها به من می رسه و نمی ذارن من استراحت کنم ، ی چیزی بین خواب بیداری باید سر کنم نوبتی  یکی از این وروجک ها آب می خواد و فقط من باید بهش آب بدم ، اون یکی جیش داره و فقط من باید ببرمش ، اون یکی پی پی داره و باز فقط این وظیفه مهم رو باید مامان جان عهده دار شن، و بعضی روزها هم وروجک کوچک جان می گن نخواب، هر چی با هر زبونی می گم مامان جان ، در حد نیم ساعت چشام بسته باشه قبول نمی کنه و حدود 5.5-6 به خودم می گم بسه دیگه و بلند می شم و ی سر و سامونی به خونه و آشپزخونه می دم ،چای بعد از ظهر رو هم آماده کنم ، شام آماده می کنم و مقدمات ناهار فردا رو آماده می کنم توی این حین ،احتمالا اگر پسر بزرگ جان خواب باشن بیدارشون می کنم و اگر سئوالی یا مشکلی توی درسش داشته باشه باید هندل کنم (البته خیلی دوست دارم برای این قسمت بیشتر وقت بذارم که بدنم کشش نداره) شام بچه ها رو بدم (چون زود می خوابن و می ترسم گرسنه خوابشون ببره) و حدود 10-11 بی هوش می شم به معنای واقعی کلمه 

این روتین کلی ماست اما خوب در گیری ها و دغدغه های مخصوص خودمون رو هم داریم 

فکر نمی کنم اینجا گفته باشم ، اما اواخر سال 96 ما خونه قبلیمون رو فروختیم و همون موقع هم با داستان فراوون ی خونه بزرگتر خریدیم که اگر تونستم برای اینکه یادگار داشته باشم از اون روزها حتما می نویسم چ طوری خدا کمک کرد و تونستیم  اون خونه رو بخریم

اما چون پولمون کم بود مجبور شدیم اون خونه رو بدیم رهن  15 ماهه و خودمون هم ی خونه کوچیکتر رهن کنیم(ما از مامان اینا رهن کردیم و قیمت مناسب تر) ، الان نزدیک سال اون خونه است خیلی خیلی دوست دارم جا به جا شیم و بریم اون خونه اما باید حدود 100 میلیون پول رهن و سند خونه رو بدیم که ما حدود 50 تومنش داریم ، شوهر جان خیلی موافق نیستن می گن ی سال دیگه اینجا بمونیم و بعد بریم خونه خودمون 

از مزایای این خونه ای که توش ساکنیم نزدیک بودن خیلی زیاد مهد به خونه است. و اینکه من دغدغه رفت آمد توی سرما و گرما برای بچه ها رو ندارم،و اینکه خوب فقط ی 20 تومن رهنی که دست مامان اینا داریم 

اما خود خونه برای 5 نفر کوچیکه 80 متره، یعنی من تخت 3 تا بچه رو توی ی اتاق 3*4 گذاشتم ، میز کامپیوتر هم اونجاست 

ی اتاق هم تخت خودمون هست و حدود 3*3 هست 

اگر بخوایم بریم خونه خودمون هم اونجا خوبه ، بزرگتر هست آشپزخونه بزرگ، سه تا خواب ، و اینا همش خوبه اما خوب علاوه بر اون 100 تومن باید ی خورده وسیله هم برای خونه بگیرم ک یکم سخت می کنه قضیه جابجایی رو

نمی دونم امیدوارم که خدا خودش جفت و جور کنه که بتونیم بدون اذیت شدن خیلی زود بریم خونه خودمون

اگر قبلا بود می گفتم از هزینه ای اضافیم می زنم اما الان علاوه بر خودم هزینه های بچه هام هستن که یکم سخت می کنه ماجرا رو

امیدوارم بتونم بعد از این تند تند بنویسم 

خدایا ممنونم به خاطر تمام چیزهایی که به خاطر رحمتت دادی و تمام چیزهایی که به دلیل حکمتت ندادی


نظرات 7 + ارسال نظر
مرضیه یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 20:28 http://fear-hope.blogsky.com

ماشالله چه زندگی شلوغ و پر جنب و جوشی
باز خدا رو شکر که مهد نزدیکتونه
چه کار خوبی کردید که 96 خونه خریدید، منم خیلی اونموقع دنبالش بودم اما نتونستم، شاید اگر اونسال نمیخریدید با این اوضاعی که بعدا پیش اومد خیلی کارتون سختتر میشد، اشتباه من این بود که چون میخواستم ساکن بشم راضی نشدم به اینکه بخرم و رهن بدم و نتیجش این شد که تا دوسال بعدش هم نخریدم و وقتی هم با بدبختی و محله پایینتر از اون موقع خریدم آخرش هم بعد دوسال با این گرونیا دادم رهن...بازم شکر
راستی قرار بود زودتر بنویسینا، اما بازم نتونستیدا

تازه این وقتیه که زندگی روتین باشه
اما بعضی وقت ها که برنامه های فوق العاده ای پیش می آد از این هم شلوغ تر می شه
آره الحمدالله خیلی خدا کمک کرد که تونستیم این خونه رو بخریم و گرنه نمی دونم چی می شد...
دوس دارم بنویسم اما واقعا نمی رسم
از توی خونه با گوشی خیلی خیلی سختمه و ضمنا بچه ها نمی ذارن گوشی دستم باشه
محل کار هم حجم کار بالاست و مثل این روزها گاهی تا 5-6 هم می مونم اما انشالله به زودی می نویسم

زیبا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1398 ساعت 10:26 http://manvaeshgh.blogfa.com

عزیزم شما همون سمانه ای هستی که برام کامنت گذاشتی ؟

بله عزیزم فکر کنم ی بار نظر گذاشتم

Mohammad یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 ساعت 13:57 http://www.mohammad66amol.blogfa.com

وای جقد طولانیه متن
سردرد گرفتم

زیبا یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 ساعت 12:49 http://manvaeshgh.blogfa.com

چرا هنوز جا به جا نشدین؟ مشکلات مالی؟

ما خونه رو تا 20 خرداد اجاره دادیم
شوهر جان هم هنوز با مستاجرمون صحبت نکردن که می خوان تمدید کنن یا نه ؟
و ما همچنان منتظریم نمی دونم بالاخره می ریم یا می مونیم
مشکلات مالی هم تأثیر می ذاره دیگه اون هم توی شرایط الان

زیبا یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 ساعت 12:48 http://manvaeshgh.blogfa.com

سلام عزیزم
0852

زیبا شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 12:13 http://manvaeshgh.blogfa.com

خیلی زمان از تاریخ پستت میگذره.
انشالله که تا الآن جا به جا شدی
خدا قوت عزیزم

نه عزیزم هنوز جا به جا نشدیم
همین مشخص نبودن وضعیتمون یکم عذاب آور شده برام

اشتی پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 00:05

سلام سمانه عزیزم
بین تمام.مشغلات، چندتا مورد خیلی خودنمایی میکنه:
نظم خونه که مدیون مدیریت شماست
همیاری صالح عزیز که عصای دستتونه
صبوری و آرامش شما


امیدوارم که شرایط بهتر و بهتر بشه براتون.
دوستتون دارم

سلام عزیز دلم
ممنون از نکته بینی ت
نظم خونه که هر چقدر هم که سعی می کنم خیلی منظم نیستم ولی دارم سعی می کنم
اگر صالح نبود کم می آوردم شدید ، همش دعاش می کنم و براش از خدا بهترینها رو می خوام ، شماها یادتونه که چقدر این بچه عضای دستم بود و هنوز هم هست
ممنون از لطفت به من ، توی تجربه 16-17 ساله زندگی متأهلی به این نتیجه می رسیم که چ خوشت بیاد چ نه زندگی می گذره پس بهتره سخت تر از اینش نکنیم
ممنونم ، من هم واقع دوست دارم و امیدوارم برای شما بهترینها اتفاق بیفته

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.