47

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

خانم های گل و مامان های گل تر روزتون مبارک

به نظرم مادر بودن شیرین ترین و سخت ترین کار دنیاست ، 

خیلی سخته متوجه همه بی مهری های اطرافت بشی و خودت به ندیدن بزنی، سخته که توی اون حال بدت باید نیازهای ریز و درشت بچه هات رو برآورده کنی، سخته وقتی که توی اوج بی مهری قرار گرفتی و حوصله خودت رو هم نداری باید برای تولد گل دخترت برنامه بریزی تنهایی،  بدون اینکه همسرت بفهمه چون براشون مهم نیست زیر قولشون به دخترت بزنن، سخته که اولین تبریک روز زن امسال از همکارت بشنوی و داغ دلت تازه بشه که توی این چندین سال ی تبریک خشک و خالی هم نداشتی، خیلی خیلی سخته 

 همش دعا می کنم کاش من هم برام خیلی چیزها مهم نبود، برام مهم نبود که ببینم طرفم برای راحتی من، برای خوشحالی من همه کار می کنه ولی من اصلا نشون ندم یا حتی اعتراض کنم، کاش برام مهم نبود وضعیت روحی همسرم توی چ وضعیتی هست مهم اینه که ;کارهای مربوط به خودش توی خونه انجام می ده ،به خودم می گم سمانه جان تو هر کاری می کنی برای دل خودت می کنی اما اون ته ته های دلم دوست داشتم ی ذره یکی برام اون کار انجام می داد یا نه حداقل متوجه می شد و ی تشکر خشک و خالی می کرد.

بگذریم 

جاری جانشون اینا که اومدن دوست داشتم دعوتشون کنم ، اما دیدم که شوهرجان خیلی مایل نیست من هم برعکس سالهای قبل که کلی اصرار می کردم بیخیال شدم و گفتم به درک، اونا اواسط بهمن رفتن و توی هفته قبل مادرشوهرجان پیشنهاد دادن که به منابت روز مادر ما مهمونی خونه مادرشوهرم بگیریم (جریان مهمونی گرفتن هامون هم باید ی بار تعریف کنم) خوب قبول کردیم 

غذا از بیرو ن گرفتیم ولی من سوپ درست کردم که اتفاقا خیلی خوشمزه بود و بورانی لبو و اسفنجاج درست کردم که از اون ها هم حسابی استقبال شد، از اون شب نمی دونم به چ دلیلی باز همسرجان ما توی قیافه است، می دونین چیزی که من خیلی خسته کرده و برام فرسایشی شده اینه که هر چقدر هم سعی می کنم همه چیز خوب پیش بره، باز ی چیزی برای بهانه پیدا کردن و قهر کردن پیدا می شه که موضوع مهمی نیست، یا اگر هست ارزش قهر کردن نداره.

خواهش می کنم برام خیلی خیلی دعا کنید، شبیه ی ظرف ترک ترک شده شدم که ب زور خودم نگه داشتم، تازه اون ظرف پر از ترک یدفعه ای از آب خیلی سردمی ره توی آب خیلی داغ 

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی ، ممنونم ، ممنونم، ممنونم

۴۶

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

صبح روز جمعه است و روز عشق و فردا هم روز زن

دیروز هم کلی مهمون داشتم و الان حسابی خسته ام

شنیده بودم وصیتنامه حاج قاسم در ۴۰ امشون عمومی می شه اما  چون دیروز درگیر بودم نتونستم بخونم

بعد از نماز صبح ک گوشی گرفتم دستم، اولین کاری ک کردم خوندن وصیتنامه اشون بود

از اولین خط اشکم بند نمی اومد، چقدر بزرگ بودن، چقدر جامع بودن و چقدر دید بازی داشتن، 

و چقدر مایه ی تاسف ک خیلی ها نمی تونن همه ابعاد ایشون رو بپذیرند و فقط ب بخشی از نگرش این شون باور دارن

خدایا، بار الها ازت می خوام من پیروی ایشون توی همه ابعاد قرار بدی، خدایا تو بهتر از هر کسی می دونی ک هنوز رفتنشون باور نکردم، هنوز ی قسمت از مغزم نمی پذیره رفتنشون، شاید چون دلیلش اینه ک شهدا زنده ان، خواهش می کنم من و بچه های من رو در مسیر واقعی این مرد بزرگ قرار بدی

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی ک به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی ک به دلیل حکمتت بهم ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم

45

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

اول از همه ممنون برای دعاهای خوبتون 

امیدوارم هیچ کس تحت هیچ شرایطی مریضی و ناراحتی عزیزانش نبینه، ی سری مریضی هایی هست که می دونی یک هفته، یک ماه یا ی سال استراحت کنی خوب می شی، اما ی سری مریضی ها و ناراحتی هاست که می دونی اون خوب شدنی نیست و تازه نا توانی و تحلیل رفتن  عزیزت جلوی چشمت می بینی و هی با خودت کلنجار می ری و نمی خوایی قبول کنی خیلی سخته، البته خواهرهام خیلی خیلی قوی ترن از من، هی بابا رو مجبور می کنن روی دوچرخه ثابت بشینن و به زور هم شده پا بزنن، اما من شاید در ظاهر این کار بکنم اما در باطن هی با خودم  درگیرم و می گم ی پا زدن ساده با دوچرخه که اینقدر سخت نیست که باید پای بابا رو هم هل بدیم ، یعنی همین کار ساده رو هم باید کمک کنیم بهشون که پاهاشون یا کلا بدنشون از این بیشتر تحلیل نره و ... 

بعد می دونین چی این شرایط برای من سخت تر می کنه، وقتی ک شریک زندگیت، کسی ک نزدیک به نصف عمرت توی خونش صرف کردی، هی نمک روی این زخمت بریزه، هی ی جوری  این مسئله بهت یاد آوری کنه ک این ضعف توی عزیزترین وجود داره، و تو نتونی دم بزنی، آخ،آخ که نمی دونین گفتنش بعد از گذشت ۱۸ امین سالگرد عقدمون چقدر سخته، گاهی ب خدا می گم این امتحانی ک داری ازم می گیری خیلی سخت تر از توان منه، گاهی آرزوی مرگ می کنم ولی بعدش به خودم می گم سمانه جان تو می تونی، تو باید بتونی ، ۳ تا بچه داری یکی از یکی ماه تر و اونا به تو احتیاج دارن، اونا به هر دو تاتون احتیاج دارن، و البته به هر دوتاتون توی یک جبهه احتیاج دارن

خدایا تو شاهدی ک با چ شرایطی دارم خودم و محیط خونم آروم نگه می دارم، خدایا تو شاهدی ک خوبیهای همسرم می بینم، خدایا تو شاهدی ک تمام سعی ام می کنم ک کوچکترین تنشی ایجاد نشه، اما می ترسم با یک جرقه منفجر شم، خودت هوام داشته باش.

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی ک به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی ک به دلیل حکمتت بهم ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم

44

سلام 

خوبید؟

خوب ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

از اون روز که آخرین یادداشتم گذاشتم دو بار می خواستم بیام و توضیح بدم که اینقدر توی محل کار سرم شلوغ شد که نتونستم 

خیلی وقته می خوام راجع به شرایط بابا بنویسم و ازتون بخوام براشون دعا کنید

قبلا اینجا ی کوچولو توضیح دادمhttp://weroniika.blogfa.com/post/2

راستش بابا جان ما توی اوج جوانی که داشتن تند تند پله های ترقی طی می کردن توی سن کمتر از 30 سالگی متوجه می شن تومور مغزی دارن و طی دو مرحله عمل می کنن که متاسفانه عمل دومشون منجر به ی سری معلولیت برای بابا می شه 

از اون موقع که بیشتر از 30 سال می گذره یک مقدار بابا سعی می کردن با توجه به محدودیت هایی که دارن باهش کنار بیان و خیلی توی کارها مستقل عمل می کردن و الحمدالله خیلی محتاج بقیه نبودن، خودشون مغازه کارگاه داشتن که با توجه به نوع شغلشون(کارآهن و ... ) درسته خودشون توی مغازه هایی که داشتن دیگه کار نمی کردن ، اما خوب کار رسیدگی به مغازه و کارگاه هایی که داده بودن اجاره و کلا مدیریت خونه با خودشون بود.

بیشتر خرید خونه با بابا بود و جایی اگر می خواستن برن خودشون می رفتن، اکثر نماز ظهر و مغرب رو مسجد محل می خوندن، اصولا بابا آدم توی خونه نشستن نبودن و برای خودشون برنامه هایی رو ردیف می کردن، این اواخر یعنی حدود 3-4 سال که دیگه کم کم پا ب سن گذاشتن با عصا گلیم خودشون از آب می کشیدن، اما باز باید یکی همراهشون می بود برای رفتن به مسجد یا ... 

تا اینکه اواخر شهریورسال 95 ی روز ظهر که از مسجد می اومدن خونه ، وقتی که می خواستن از روی پل رد شن با پشت سر می خورن زمین و زنگ می زنن اورژانس و بابا می رن بیمارستان، اون روزها، روزهای آخر بارداری من برای پسر کوچیکم بود، من از شرکت داشتم می رفتم خونه و قبلش می خواستم برم دنبال زهرا خونه مامان، که گفتن رفتیم بیمارستان و بیا اونجا دنبالش

من از اون بیمارستان خاطره خوبی ندارم، قبلا هم نوشتم برای چی http://weroniika.blogfa.com/post/44

تمام بدنم می لرزید، همون اورژانسی ک صالح بعد از تصادفش اونجا بود، همون تخت،  وای هنوز از یادآوریش حالم بد می شه

راستش می ترسیدم از اون محوطه رد شم ، همه خاطره های تصادف صالح برام ریکاوری شده بود و البته خدا رو شکر می کردم که گذشت، 

و بابا ی 5-6 روزی توی ICU و بعد هم 3-4 روز بیمارستان بودن 

بعد از مرخص شدن بابا هم روزهای سختی بود، خیلی سخت، هم برای بابا و هم برای ما، البته منظور از ما بیشتر پسر ها و مامان ، چون مجبور بودیم برای کوچکترین کارهای بابا بهشون کمک کنیم و حتی از ایزی لایف استفاده کنیم و ...، که بیشترین زحمت روی دوش اون ها بود

روزهای اول مهر بود و مامان باید مدرسه می رفتن و من هم از محل کار بعد از ظهرها می رفتیم اونجا و البته آخرین تایم زایمان ام 25 مهر بود اما نامه معرفی ام با توجه به سزارین سوم 12 ام بودیعنی پایان 38 هفته ،اما چون همه سرمون شلوغ بود هم مدرسه و کار و هم بعد از مرخص شدن بابا مهمون داری و ... 22 مهر رفتم بیمارستان برای زایمان

اتفاقی که افتاد ،باعث می شد جریان سخت تر باشه از دست دادن روحیه بابا بود، بابایی که به زور عصا دستشون می گرفتن الان حتی نمی تونستن راه برن و برای جابه جایی باید از ویلچیر استفاده می کردن، یا حتی نمی تونستن وضو بگیرن برای وضو گرفتن باید براشون پارچ و تشت می آوردیم و البته هنوز هم همون شرایط هست، یا حتی ی لیوان آب نمی تونستن بردارن، میزشون باید ی جوری تنظیم می کردیم که در صورت نشستن دستشون به چیزهایی که روی میز باشه برسه، مثل قرص و لیوان آب و ...

خیلی سعی کردیم بهشون روحیه بدیم،از خریدن دوچرخه ثابت و ویلچیر برقی، دکترهای مختلف بردن بابا یا حتی من از برادرشوهرم خواهش می کردم با توجه به شرایط بابا با دکترهای اونجا مشورت کنن و ی سری  قرص های تقویتی  بیارن و ...،  اما خودشون نخواستن، و البته این مدت مغازه محمد هم خیلی اذیشتون کرده، اینه که خودشون رو دارن خیلی اذیت می کنن، و این موضوع خیلی خیلی ذهنم درگیر کرده .

راستش با خودم بدون هیچ ملاحظه ای که فکر می کنم می بینم خودم نمی خوام بپذیرم این شرایط ، هی بابام با بابای حداقل 7-8 سال پیش مقایسه می کنم ، هی نمی خوام قبول کنم شرایط بابا رو، بابایی که با توجه به معلولیتی که داشتن به زور خودشون از پس کارهاشون بر می اومدن با بابایی که برای دستشویی بردنشون حداقل دو نفر باید کمکشون کنن،بابایی که الان اگر کسی در بزنه حتی نمی تونن در باز کنن، بابایی که اگر تلفن روی مبل کنار دستشون نباشه نمی تونن تلفن جواب بدن و .... .

خواهش می کنم برای بابا و ما خیلی دعا کنید، آرزو می کنم هیچ وقت هیچ کس این شرایط تجربه نکنه، نه خودش و نه عزیزانش

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت ندادی ممنونم، ممنونم، ممنونم.