44

سلام 

خوبید؟

خوب ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

از اون روز که آخرین یادداشتم گذاشتم دو بار می خواستم بیام و توضیح بدم که اینقدر توی محل کار سرم شلوغ شد که نتونستم 

خیلی وقته می خوام راجع به شرایط بابا بنویسم و ازتون بخوام براشون دعا کنید

قبلا اینجا ی کوچولو توضیح دادمhttp://weroniika.blogfa.com/post/2

راستش بابا جان ما توی اوج جوانی که داشتن تند تند پله های ترقی طی می کردن توی سن کمتر از 30 سالگی متوجه می شن تومور مغزی دارن و طی دو مرحله عمل می کنن که متاسفانه عمل دومشون منجر به ی سری معلولیت برای بابا می شه 

از اون موقع که بیشتر از 30 سال می گذره یک مقدار بابا سعی می کردن با توجه به محدودیت هایی که دارن باهش کنار بیان و خیلی توی کارها مستقل عمل می کردن و الحمدالله خیلی محتاج بقیه نبودن، خودشون مغازه کارگاه داشتن که با توجه به نوع شغلشون(کارآهن و ... ) درسته خودشون توی مغازه هایی که داشتن دیگه کار نمی کردن ، اما خوب کار رسیدگی به مغازه و کارگاه هایی که داده بودن اجاره و کلا مدیریت خونه با خودشون بود.

بیشتر خرید خونه با بابا بود و جایی اگر می خواستن برن خودشون می رفتن، اکثر نماز ظهر و مغرب رو مسجد محل می خوندن، اصولا بابا آدم توی خونه نشستن نبودن و برای خودشون برنامه هایی رو ردیف می کردن، این اواخر یعنی حدود 3-4 سال که دیگه کم کم پا ب سن گذاشتن با عصا گلیم خودشون از آب می کشیدن، اما باز باید یکی همراهشون می بود برای رفتن به مسجد یا ... 

تا اینکه اواخر شهریورسال 95 ی روز ظهر که از مسجد می اومدن خونه ، وقتی که می خواستن از روی پل رد شن با پشت سر می خورن زمین و زنگ می زنن اورژانس و بابا می رن بیمارستان، اون روزها، روزهای آخر بارداری من برای پسر کوچیکم بود، من از شرکت داشتم می رفتم خونه و قبلش می خواستم برم دنبال زهرا خونه مامان، که گفتن رفتیم بیمارستان و بیا اونجا دنبالش

من از اون بیمارستان خاطره خوبی ندارم، قبلا هم نوشتم برای چی http://weroniika.blogfa.com/post/44

تمام بدنم می لرزید، همون اورژانسی ک صالح بعد از تصادفش اونجا بود، همون تخت،  وای هنوز از یادآوریش حالم بد می شه

راستش می ترسیدم از اون محوطه رد شم ، همه خاطره های تصادف صالح برام ریکاوری شده بود و البته خدا رو شکر می کردم که گذشت، 

و بابا ی 5-6 روزی توی ICU و بعد هم 3-4 روز بیمارستان بودن 

بعد از مرخص شدن بابا هم روزهای سختی بود، خیلی سخت، هم برای بابا و هم برای ما، البته منظور از ما بیشتر پسر ها و مامان ، چون مجبور بودیم برای کوچکترین کارهای بابا بهشون کمک کنیم و حتی از ایزی لایف استفاده کنیم و ...، که بیشترین زحمت روی دوش اون ها بود

روزهای اول مهر بود و مامان باید مدرسه می رفتن و من هم از محل کار بعد از ظهرها می رفتیم اونجا و البته آخرین تایم زایمان ام 25 مهر بود اما نامه معرفی ام با توجه به سزارین سوم 12 ام بودیعنی پایان 38 هفته ،اما چون همه سرمون شلوغ بود هم مدرسه و کار و هم بعد از مرخص شدن بابا مهمون داری و ... 22 مهر رفتم بیمارستان برای زایمان

اتفاقی که افتاد ،باعث می شد جریان سخت تر باشه از دست دادن روحیه بابا بود، بابایی که به زور عصا دستشون می گرفتن الان حتی نمی تونستن راه برن و برای جابه جایی باید از ویلچیر استفاده می کردن، یا حتی نمی تونستن وضو بگیرن برای وضو گرفتن باید براشون پارچ و تشت می آوردیم و البته هنوز هم همون شرایط هست، یا حتی ی لیوان آب نمی تونستن بردارن، میزشون باید ی جوری تنظیم می کردیم که در صورت نشستن دستشون به چیزهایی که روی میز باشه برسه، مثل قرص و لیوان آب و ...

خیلی سعی کردیم بهشون روحیه بدیم،از خریدن دوچرخه ثابت و ویلچیر برقی، دکترهای مختلف بردن بابا یا حتی من از برادرشوهرم خواهش می کردم با توجه به شرایط بابا با دکترهای اونجا مشورت کنن و ی سری  قرص های تقویتی  بیارن و ...،  اما خودشون نخواستن، و البته این مدت مغازه محمد هم خیلی اذیشتون کرده، اینه که خودشون رو دارن خیلی اذیت می کنن، و این موضوع خیلی خیلی ذهنم درگیر کرده .

راستش با خودم بدون هیچ ملاحظه ای که فکر می کنم می بینم خودم نمی خوام بپذیرم این شرایط ، هی بابام با بابای حداقل 7-8 سال پیش مقایسه می کنم ، هی نمی خوام قبول کنم شرایط بابا رو، بابایی که با توجه به معلولیتی که داشتن به زور خودشون از پس کارهاشون بر می اومدن با بابایی که برای دستشویی بردنشون حداقل دو نفر باید کمکشون کنن،بابایی که الان اگر کسی در بزنه حتی نمی تونن در باز کنن، بابایی که اگر تلفن روی مبل کنار دستشون نباشه نمی تونن تلفن جواب بدن و .... .

خواهش می کنم برای بابا و ما خیلی دعا کنید، آرزو می کنم هیچ وقت هیچ کس این شرایط تجربه نکنه، نه خودش و نه عزیزانش

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت ندادی ممنونم، ممنونم، ممنونم.

نظرات 4 + ارسال نظر
nazi salehi پنج‌شنبه 17 بهمن 1398 ساعت 23:14

عزیزم پا به پای نوشتت اشک ریختم.الهی سایه پدرعزیزتون مستدام باشه الهی رو به بهبود باشن .برای سلامتیشون دعا میکنم.درکتون میکنم سخته برای اطرافیان گاه بیشتر از اون عزیز.

قصدم ناراحتی دوستان نبود
هم می خواستم از عزیزان بخوام برای بهبود ی بابان دعا کنن و هم می خواستم خودم یکم سبک تر شم
ممنونم بزرگترین لطف ب من کردین خانم

شهناز2 پنج‌شنبه 17 بهمن 1398 ساعت 08:19

سلام علیکم .خدا تمام مادرها و پدرها رو حفظ کنه براشون طول عمر با عزت و سلامتی عنایت کنه .همینطور خدا تمام بیماران جسمی و روحی رو شفا بده و ان شاالله به زودی زود پدر نازنینتون لباس عافیت برتن بکنه براشون حمد شفا خوندم

سلام
انشالله همه پدر مادرها سالم و سلامت باشن
خدا عزیزان شما رو هم براتون حفظ کنه
ممنونم

نمکی چهارشنبه 16 بهمن 1398 ساعت 22:17 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

چقدر دلم گرفت.... واقعا بغض کردم برات.... کاش هیچ پدری توی بستر بیماری نباشه... خیلی خیلی سخته... امیدوارم زودتر خوب بشن

ممنونم خانم
دیدن مریضی اطرافیان و اینکه کاری از دستت برنیاد خیلی خیلی سخته

مینا چهارشنبه 16 بهمن 1398 ساعت 09:26

ب حق علی ک حالشون بهتر میشه

ممنونم عزیز دل

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.