68

سلام دوستان 

خوبید ؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

روز 5 شنبه یکی از سخت ترین یا شاید سخت ترین روز کاری بود که توی این 13 سال تجربه کردم 

و عواقب همون اختلاف بین مدیرعامل و رئیس هئیت مدیره بود، این دو عزیز که نزدیک 13 ساله دارم مستقیم باهاشون کار می کنم از فرهیختگان کشورن، جفتشون بازنشسته ان، یک عزیز دکتری ی رشته خیلی سخت از یکی از معتبر ترین دانشگاه های  مهندسی دنیا هستن و سابقه تدریس در بهترین دانشگاه های ایران دارن و اون عزیز دیگه هم در حد استان.دار و فرمان.دار در یکی از استان های خیلی مهم ایران.هر دو عزیز متولد اوایل دهه 30 ان،  حدود 40 سال هست که هم می شناسن و حدود 20 سال هست که تصمیم می گیرن شرکت ما رو تاسیس کنن و حدود 18 سال هم دارن مستقیم به عنوان سهامدار و مدیرعامل و رئیس هئیت مدیره و ... با هم کار می کنن.

جفتشون انسان های بسیار بسیار خوب و عالی هستن ، اما امان از وقتی که پای بچه ها شون به اینجا باز شد، انگار هر کدوم دنبال اینن که ثابت کنن سهم ما اینجا بیشتره یا قدرت ما اینجا بیشتر یا ... و البته ی سری اختلاف در رویکرد کلی شرکت هم دارن که هی داره بیشتر و بیشتر می شه، من دیدم که داره توی این مورد خاص پدر من در می آد از شدت استرس ،ی نامه کتبی به رئیس هئیت مدیره زدم و رونوشت به مدیرعامل با این مضمون تا کی کاری که طبق دستور مدیرعامل باید انجام می دادم بنا به درخواست شما به تعویق بندازم، این شد ی خمپاره وسط شرکت، رئیس هئیت مدیره گفتن تا شنبه به من مهلت بدین تا نتیجه رو اعلام کنم، و مدیرعامل هم گفتن تا امروز وقت داری انجام بدی اگر نه این نامه رو به عنوان مدرک نگه می دارم و ازت شکایت می کنم که تا الان انجام ندادی. نمی دونم می تونین حال من درک کنین یا نه

به هر حال گذشت و دیروز ی جلسه فوق العاده هئیت مدیره برگزار شد به مدت 3 ساعت ، اما هنوز که هنوزه استرس 5 شنبه با منه

خودم تمصمیم دارم اگر خدا بخواد 17 سال کار کنم، 3 سال هم بیمه بیکاری بگیرم و با 20 روز حقوق باز نشست شم و از الان هم از مدیر اداری امون خواستم هر سال 10% بیشتر بیمه ام نسبت به سال قبل رد کنن تا ی رقم متوسط دریافتی بازنشستگیم باشه البته باز می گم اگر خدا بخواد. و گاهی به خودم می گم از 24 سالگی بهترین روزهای عمرت اینجا گذروندی، الان که داره به آخرش می رسه صبر کن، اما نمی دونم کشش دارم، می تونم این همه استرس و فشار تحمل کنم، خدایا خودت بهم کمک کن.

 دیروز هم بعد از ی عالمه کش و قوس و ... اولین روز مدرسه زهرا بود، در حد نیم ساعت جشن توی محوطه باز مدرسه برگزار کردن، و گروه بندی کردن 5 تا 5 تا روز درمیون حدود 1.5 ساعت بچه ها برن آموزش حضوری ببینن و بقیه اش غیر حضوری، خدا بخیر بگذرونه.

دیروز که عکس زهرا رو توی اینستا گذاشتم ی عزیز بهم پیام داد که وای چقدر بزرگ شده ، من عکسش از وقتی که روی ی نیمکت توی پارک نشسته و داره نون می خوره یادمه (منظورشون این عکسا بود)، نمی دونین چقدر خوشحال شدم از اینکه کسایی از خیلی قبل هستن که می خونمم، ماهی جان هنوز لذت پیامت بامنه.

خدایا ممنونم از همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم.

نظرات 3 + ارسال نظر
خانوم جان جمعه 21 شهریور 1399 ساعت 17:11 http://mylifedays.blogfa.com

سرکار رفتن و این معضلاتش واقعا اعصاب ادم رو خورد میکنه به نظرم در حد توان یک زن نیست ، امیدوارم هرچی خیر برات پیش بیاد و اگه شرایطش رو میتونی مهیا کنی صبر کنی تا به قول خودت اینهمه زحمت و وقتی که گذاشتی هدر نزه

علاوه بر خوبی هایی که داره این موارد هم هست که واقعا توان و انرژی می گیره
توی این مورد خودم سپردم به خدا و گفتم برنامه من این بود اگر قراره هر چیز دیگه ای پیش بیاد حتما برام بهتره

shaqaieq سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 20:11 http://hayta.blogfa.com

امیدوارمـ همه روزاتون پر از شادی و حال خوب باشه و ما بخونیمـ و لذت ببریمـ

ممنونم نازنین

طیبه سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 12:49 http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام انشالا که خوبید
میگم سمانه جون مرخصی گرفتی گل دختر رو بردی مدرسه و برگشتی؟
می تونی همیشه مرخصی بگیری؟
اینم یه معضل هست واسه مامان های شاغل

سلام عزیزم
ممنونم
مدرسه به محل کارم خیلی نزدیکه
روزهایی که ماشین دارم رفت و برگشت حدود 5 دقیق راهه
اما روزهایی که ماشین ندارم بیشتر طول می کشه که مرخصی می گیرم انشالله
آره معضلیه اما مجبور باهش کنار بیام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.