80

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

خانواده همسر من در مجموع خانواده خوبین، اما کلا خیلی بی خیالن و اهل مهر و محبت کردن نیستن.

توی این بازه کرونا فکر کنم در مجموع 1 بار عید فطر ک یکم وضعیت آروم شده بود ی خواهر و دو تا برادر جمع شدن خونه مادرشوهر

و تک تک هم اصولا نمی رن، مادرشوهر من هم خیلی خیلی اسمش چی بزارم که قضاوت نباشه اما به نظرم سعی می کنن مظلوم نمایی کنن یا هر چی، بعد بچه ها اگر هفته ای یک بار به مامانشون زنگ بزنن فکر می کنن که چ لطف بزرگی کردن و دیگه همه مسئولیت فرزندیشون به جا آوردن.

بچه ها من هم عاشق مادرشوهرن و ایشون خیلی زیاد دوست دارن ،اصولا هفته ای، دو هفته ای یک بار میرن و تایمی که من سر کارم اونا اونجان، هفته گذشته بچه ها نرفته بودن، محسن و زهرا چند تا فیلم گرفته بودن از خودشون برای دختر عمه و پسر عمه اشون که ما خیلی دلمون برای شما تنگ شده و کاش ی فیلم از خودتون بزارین تا بتونیم ببینیمتون و ... .شوهرجان بنده چون طرفای خونه خواهرشوهرم کار داشت و بعد این که  فیلم دید تصمیم گرفت این هفته مادرشوهر برداره و برن اون نصف روز خونه خواهرشوهرجان،که به مامانشون زنگ زدن، مادرشوهر جان گفته بودن نمی آم، شوهرجان می خواستن بچه ها رو  ببرن خونه خواهرشوهرجان ، که پدرشوهرجان زنگ می زنن  بیا خونه ما، حال مامان بده و اگه می خوایی برای دفعه آخر مامانت ببین(خوب یکی نیست اول به پدرشوهرجان بگه تو که می بینی حال خانومت بده، ببرشون دکتر، دوم به مادرشوهرجان بگه خوب می بینی حالت خوب نیست و شوهرت هم جدی نمی گیره زنگ بزن ب یکی از بچه هات).

شوهرجان رفتن و مامانشون بردن خونه خواهرشوهرجان، خواهرشوهرجان یکم نگران می شن و سعی می کن به مادرشوهر روحیه بدن، تماس تصویری می گیرن با دایی هاشون و بردارشوهرجان ک سیدنی ان، از اون طرف هم اونا کلی ناراحت که حال مامان خوب نیست و هی زنگ جدا ک حال مامان بده ببرینشون بیمارستان، مادرشوهر می برن بیمارستان، گویا ی قرص خوابشون اشتباه با دوز بیشتر مصرف کردن بدنشون خیلی بد جور ورم کرده طوری که من دیدمشون ترسیدم، کلی آزمایش و سی تی اینا، در مجموع آزمایش هاشون مورد خاصی نشون داده جز ریه اشون حدود20% عفونت نشون داده بود،با توجه به اینکه آنتی بادی توی خونشون نبوده فعلا مشکوکن ، از روز 5 شنبه هم بعد از ظهر اومدن خونه ما، از ی طرف اصلا رعایت نمی کنن که توی خونه ماسک داشته باشن یا مثلا لیوانشون رو مشخص کردم ، اما اگر بخوان خودشون می رن و توی ی لیوان دیگه آب یا دمنوش می خورن که باید چهار چشمی، از طرف دیگه دلم براشون می سوزه چون بچه هاشون اصلا اهل مهربونی کردن نیستن، تا تنها می شیم هی ب من می گن برام اسنپ بگیر برم خونمون، یا می شینن غصه می خورن که محسن(برادرشوهرم ک شهید شدن) اگر بود الان فلان بود، یا برادرشوهر دومی اونی که سیدنیه از روی بدبختیه رفته کشور غریب(آیکونه معلومه که از روی حسادت نیست و غبطه است)، یا اونیکی ک معاون بانک هست مجبوره هی اضافه کار واسته تا خرج خونش در بیاد یا شوهر من خیلی زحمت کشه که مجبوره با توجه به شغلش ، شیفتی بره سر کار تا بتونه خرج زندگیش در بیاره، یا اون خواهر شوهرم فلان ، اون یکی بهمان و ... . و بابت اینا ی جوری صحبت می کنن که حس می کنی توی اوج بدبختین.

خلاصه الان اوضاع خونه ما فعلا اینه تا ببینیم من می تونم از پس این روحیه مادر شوهر بر بیام یا من هم می شم عین خودشون 

دیروز صبح ک بیدار شدم اول شلغم گذاشتم بپزه،کلی سیب و هویج پوست گرفتم برای آب سیب، عصاره گوشت گذاشته بودم ، مدام دمنوش آویشن و عسل می بردم، این بین تکالیف زهرا مونده بود داشتم با اون کلنجار میرفتم، صالح امتحان ریاضی داره، سئوال هاش و با هم کار می کردیم، محسن هم همیشه دنبال اینه که تایم مخصوص خودش داشته باشه، آخر شب واقعا حس می کردم low batry به معنای واقعی کلمه ام، امروز هم صبح بلند شدم با بقایای گوشت اون عصاره و روغنی که تازه از کره گرفته بودم، استامبولی درست کردم،باز شلغم گذاشتم و همینطور دوباره عصاره گوشت، کلی هویج و پرتقال پوست کندم و آبشون گرفتم و ریختم توی پارچ تا وقتی بیدار شدن همه چیز حاضر باشه.خواهر شوهرهم اومده خونمون مثلا این تایمی که من نیستم مواظب مادرشوهرجان باشه، اگر می دونستم حتما غذا بیشتر درست می کردم کاش از قبل خبر می دادن.

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی ، ممنونم ، ممنونم، ممنونم.

پ ن: نصف این مطلب من 5 شنبه نوشتم و نصفش رو هم امروز که شنبه است.

79

سلام دوستان 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

روز جمعه 13 دی ماه 98 بود و شوهرجان صبح باید می رفتن سرکار

تازه اذون گفته بودن ،بعد از اینکه ایشون راهی کردم رفتم سراغ اینستا

عکس ی دست و انگشتر و ی خبر مبهم ک دعا کنید راست نباشه

دلشوره عجیی بود ، یعنی چی شده، بعد از نماز صبح خبر تایید شد و اشکی بود ک از چشمام می اومد و فریادی که با بالشتی ک گذاشته بودم روی دهنم خفه اش کرده بودم و تلاش برای انکارش توی ذهنم

مگه سپهبد کی بودن؟از کی می شناختمشون؟مگه دیده بودمشون؟اصلا شاید تکذیب می شد؟شاید خواب بودم و کابوس می دیدم  ک کاش اینطوری بود!!!

چرا خانم شهید رضایی نژاد حس کردن پشت و پناهشون رفت و داغ شهید براشون تازه شد؟چرا داغ خانم شهید بلباسی تازه شده بود؟

چرا دختر شهید محرابی یاد خاطرات روز عرفه و درخواست سپهبد برای دعا برای شهادتشون رو یادآوری می کردن؟

اصلا چرا راجع ب شهید مغنیه و نوع ترورشون با دختر شهید صحبت کردن؟

چرا نحوه شهادتشون شبیه اون شهید بزرگوار بود؟

وای پیام حضرت آقا ،مهر تاییدی بود ک باید باور می کردم . 

و بعد از اون بهت بود و بهت بود و بهت...

حاج قاسم از کی می شناختم؟ درسته اسمشون توی خاطرات اکثریت فرماندهان جنگ خونده بودم ، از کتاب پیغام ماهی های شهید همدانی، تا کتاب در کمین گل سرخ سپهبد صیاد شیرازی، تا  کتاب خاطرات شهید طهرانی مقدم و ...، اما همیشه در نظرم فرمانده ی گردان از کرمان بودن که مثل بقیه رزمنده ها با توجه به موقعیت شون، خیلی خوب از پس مسئولیتشون بر اومدن و گردانشون اصولا توی عملیات ها موفق بوده، همین ، اما از کی خاص شدن و از کی شاخص شدن؟ از وقتی ک اسمشون اومد توی لیست تحریم های امریکا ، از اونجا برام سئوال بود همیشه که چرا ایشون ؟ مگه ی فرمانده زمان قدیم جنگ ک الان اسم و رسمی هم ازشون نیست چرا باید اسمشون بیاد جز تحریمی ها و البته بعد جریان داعش و جنایاتشون درسوریه و عراق و این همه درایت و مدیریت حاج قاسم توی این بحران، دلیلش بهم فهموند، و البته مطمئنم که کم از این بزرگوارن در ایران عزیز نداریم.

خدایا یک نفر چقدر می تونه بزرگوار باشه که همه خانواده های شهدا حس کنن دوباره داغ دیدن؟ چرا منی که فقط ی اسم ازشون شنیده بودم و گاهی هم از بزرگواریهاشون، حس کردم یتیم شدم و در فراقشون ضجه زدم، چرا موقع تشیعشون همه و همه اومده بودن، چرا موقع نمازشون و خوندن "انا لا نعلم منه الا خیرا" هممون پشت سر رهبرمون ضجه زدیم؟ چرا هنوز این داغ سرد نمی شه؟چرا این ی سال اندازه ی قرن گذشت؟این همه بلا توی ی سال؟

به نظرم بعضی وقت ها خدا می خواد ی سری چیزها رو بچینه کنار هم تا  ما با توجه به اونها ی سری کدها رو بگیریم

وقتی که توی دهه فاطمیه شهید شده باشی، اونم با دستی که  شبیه علمدار کربلا جدا شده و بدنی که تکه تکه شده، چهلمت باشه روز 22 بهمن و بعد از شهید شدنت دنیا روز خوش نبینه!! 

چرا درست قبل از پروازتون دعا کرده بودین عاشق دیدار حضرت حقین و خواسته بودین شبیه حضرت موسی باشه دیدارتون؟ و هزاران هزار چرای دیگه؟؟؟

کی بودین شما سردار دل ها؟؟؟؟

می شه برای ما دعا کنید، می شه برای دل رهبرمون که پارسال مالکش از دست داد و در آستانه سالگرد شهادت شما عمارش دعا کنید،

می دونین بعد از رفتن شما دلخوشی ما شده خوندن چند باره وصیت نامه اتون و هر دفعه یک نکته جدید از توش در آوردن و اشک به خاطر داغی که هر سری با خوندن وصیت نامه اتون تازه تر می شه و غبطه به خاطر این همه بصیرتی که داشتین  و سعی کردن در عمل به اون چراغ راهنما، سردار برای ما دعا کنین که بتونیم به توصیه شما و علامه مصباح عمل کنیم پشت ولی فقیه امون باشیم.

پ ن: هر زمان یاد شهادت سپهبد می آد، داغ اون بی تدبیری در مراسم تدفین و عزیزانی که اونجا جونشون از دست دادن و همینطور حادثه سقوط هواپیما هم تازه می شه و همون اندازه دلم آتیش می گیره، خدایا این امتحان ها و فتنه های آخر زمان داره سخت و سخت تر می شه، حواست بهمون باشه، ما خیلی تنهاییم.

خدایا ممنونم برای همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهمون ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم

78

سلام دوستان 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

5 شنبه هفته قبل قرار بود مامان و بابا با مهدی بیان خونمون ، مامان گفتن که خاله بزرگم هم چند سری گفتن ما خیلی دوست داریم بریم خونه سمانه، از اونجایی که مامان جانمان عاشق خواهراشونن گفتن خوب شما هم بیایین و این شد که خاله جان با دختراشون عروساشون اومدن خونمون اما بابا و مهدی نیومدن ،من روزچهارشنبه صبح فهمیدم که قراره خانواده خاله جان بیان و ب مامان گفتم چون خودم می خوام روزه بگیرم و می دونم خواهرها روزه می گیرن به خاله جان هم بگین برای افطار بیان

سریع حبوبات گذاشتم خیس بخوره و البته شانس آوردم پرستار بچه ها روز قبل اومده بودن خونمون و خونه تمیز بود،شب هم گذاشتم بن شن بپزه،پیاز داغ و سیر داغ فراوون آماده کردم ،مواد کوکو سبزی و اسنک هم  آماده کردم ، از اون طرف هم به خواهر همکارم سفارش دادم باقلوا برام بزنن و ایشون هم قبول کردن و صبح با دلی آرام و قلبی مطمئن اومدم سر کار، بعد از ظهر بعد اینکه شوهر جان رسوندم محل کار، رفتم باقلواها رو گرفتم و یکم خرید کردم تازه 2.5 رسیدم خونه و با خونه ای منفجر شده از حضور بچه ها مواجه شدم ، نماز نخونده بودم و نمی دونستم چ کار کنم

ساعت 4.5 قراره مهمون ها بیان و بقیه کارها مونده بود، اولین کاری که کردم قابلمه آش گذاشتم تا با سبزی آش جوش بیاد تا بتونم بن شن بریزم ، خواهر کوچیکه اومد خونمون، تند ظرف ها رو چیدم توی ماشین، خواهر جان زحمت اسنک کشید و البته داشتیم نون باگت رو دایره ای می بریدیم برای سرخ کردن کوکو ک یکی از دخترخاله ها رسید و ایشون زحمت سرخ کردن کوکو ها رو کشیدن، ، شب قبل مجدد از پرستار بچه ها خواستم برای اون روز بیاد و ایشون هم حدود 4  رسیدن ،اون وسطها نمیدونم چ طور نمازم خوندم بالاخره برای افطار سفره چیده شد و خاله جان با مامانشون همزمان رسیدن 

مهمونی خوبی شد الحمدالله، خاله جان با عروسهاشون و دخترهاشون 6 نفر بودن و ما هم 4 نفر و الحمدالله خیلی خوش گذشت، فقط من نرسیدم موهام ی برس ساده بکشم ، اون روز فهمیدم چقدر این رفت و آمدها برای روحیه امون لازمه و ما قدر این رفت و آمدها رو نمی دونستیم و کاش بشه بدون از ترس از مبتلا کردن بقیه دور هم جمع شیم و بتونیم حداقل ی دست ساده به هم بدیم.

چون اون روز بابا نیومدن ، امروز صبح از مامان خواستم که بابا رو بیارن خونمون، قبل ترها گاهی بابا می رفتن سالن و روحیه اشون عوض می شد اما الان مدام خونه ان و خیلی حوصله اشون سر می ره و سعی می کنن به روی خودشون نیارن اما توی رفتارشون کاملا مشخصه، از صبح دارم فکر می کنم بعد اینکه رفتم خونه چی برای بابا درست کنم ک دوست دارن؟ چی براشون خوبه؟ چی خوشحالشون می کنه و ... .کلاس مامان حدود 2 تموم می شه و تا مهدی بخواد بیاد خونه و ... فکر نکنم قبل از 3 برسن و از طرفی هم بچه ها خونه مادرشوهرمن و حدود 1 می آن دنبالم و حدود 1.5 می رسم خونه، ضمن این که فهمیدم مهمون روزی ش با خودش می آره خواهر همکار جان که توی کار شیرینی ان امروز برام دونات آوردن که مامانم عاشقشه خدایا ممنونم از این همه مهربونی.

15 دی ماه دقیقا 18 سال از روزی که عقد کردیم میگذره , , و وارد 19 اُمین سال زندگی مون می شیم، 15 دیماه سال 1381 ک مصادف با روز تولد حضرت معصومه بود از اون طرف 23 دی ماه تولد همسرمه، نمی خوام مثل سالهای قبل سوپرایزشون کنم اما نمی خوام هم مدل خودشون که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشم، ذهنم درگیره چ طور هم ی جشن ساده و ی هدیه ساده بگیرم و هم خیلی به خودم سخت نگذره، خدایا لطفا ی چیزی بهم الهام کن

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی ک به دلیل رحمتت بهمون دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهمون ندادی، ممنونم،ممنونم، ممنونم

77

سلام دوستان 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

9 ماه از سال 99 گذشت و چقدر سریع گذشت ، چ سال غیر قابل پیش بینی بود 

درسته امسال مثل سالهای قبل تفریح و رفت و آمد نداشتیم اما برای من خیلی سخت نبود، چون مثلا اگر قبلا هفته ای یا 10 روزی ی بار می رفتم خونه بابا امسال شد ماهی ی بار که این بخش دلتنگیش یکم اذیت کننده بود. خیلی اهل خرید و بازار  نبودم و اصولا ماهی یکبار خرید های کلی مون رو می رفتیم ی فروشگاه انجام می دادیم مثل قبل و باز یکم بخش ضد عفونی کردن سخت بود، البته برای بچه ها بسیار سخت می گذشت چون عادت داشتن حداقل روز در میون برن پارک یا دوچرخه بازی یا برن خونه مامان من یا مادرشوهرم بمونن که اون خیلی خیلی کم شد.

اما قسمت مدارس مجازیش واقعا برام اذیت کننده بود و هست، از ی طرف زهرا و اینکه کلاس اوله و باید باهش مدام کار کنم و آموزششون هم تا اواسط آبان روز در میون در حد 1:15ساعت بود و بعد اون کلا مجازی شد، کلاس هاشون واتساپ تشکیل می شد ساعت 11 تا 1 بعد مجبور بودم بیام خونه تازه باهش کار کنم و اون هم هی حسرت می خورد که چرا توی اون تایم کلاس نبوده و ... اما بعد از دو هفته قرنطینه که خونه بودم با هماهنگی معلمش گوشی می ذارم خونه، خوبیش اینه حداقل ی بخش از آموزش و ی بخش از تکالیف  کار در کلاس انجام میده ، اما باز ی بخش از تکالیفش می مونه و البته ی بررسی که احتمالا اگر مطلبی رو توی کلاس جا انداخته  و البته وای از زمانی که دلش بخواد فیلم ببینه و یا بازی کنه  اصولا تا آخر شب طول می کشه و هیچ جوره زیر بار انجام اون تکالیف نمی ره.

از طرفی صالح هم عادت کرده به تنبلی توی درس خوندن در این شرایط ، کلیپ هاشون رو توی ایتا می ذارن اما هفته ای ی جلسه برای هر درس گذاشتن که اصولا پرسش و پاسخ هست و در اسکای روم ، می شینه مثلا کلیپ ها رو ببینه یا درس هاش مرور کنه اما یا داره چت می کنه یا بازی، بعد مثلا ساعت 9 یادش می آد که ساعت 8 امتحان داشته ، یا حتی دیشب ساعت 9 امتحان علوم اجتماعی داشت از صبح هی می گفت خوندم و خوندم اما به نظرم فقط داشت وقتش تلف می کرد،معلمشون ازشون خواست جواب سوالاشون در قالب ویس بفرستن، و هر سئوال فقط 2 دقیقه تا مثلا ساعت 10 ،نوع سوالش طوری بود که کاملا باید مسلط می بودی به درس اما صالح تا ساعت 12 داشت دنبال جواب ها از روی کتاب می گشت یعنی اینقدر عصبانی شدم که حد نداره،  سعی کردم خیلی خودم کنترل کنم اما خیلی موفق نبودم

از لحاظ رفتاری واقعا پسره خوب و دوست داشتنی هست اما از نظر اولویت بندی اهم و مهم هنوز خیلی نمی خواد تشخیص بده ، برای زبانش حتی معلم خصوصی گرفتم توی خونه اما معلمش هم می گفت مشخصه 10 دقیقه قبل اینکه من بیام کتابش باز می کنه و قبل اون هیچ کاری انجام نمی ده ، نمی دونم راهکاری داره برای حل شدن این مسئله

 از دیشب دارم فکر می کنم شاید به خاطر جو خونه و اون حجم از استرسی که گاهی بهش وارد می شه نتونسته توی این قسمت خیلی پیشرفت کنه ، بزرگترین آرزوم اینه که خدا کمکش کنه این برهه از زندگیش هم با موفقیت طی بشه .

پارسال روز 30 آذر خاله بزرگم گفتن شب بریم خونه آقاجان و هماهنگی نصفه روزه انجام شد ،شوهرجان بعد از ظهر بودن ساعت 11 باید می رفتم دنبالشون، بعد از نماز مغرب یکم تنبلیم اومد چون بچه ها خیلی زود می خوابیدن اما الان چقدر خوشحالم که رفتم و فکر کنم قبل از دیدن آقاجان در عید  فطر که روزهای آخر عمر شون بود ،آخرین دیدار بود، چقدر خوب که رفتم، چقدر خوب که آقا جان اون روز دیدم و این روزها حس می کنم چقدر جاشون بینمون خالیه، خدا رحمتتون کنه آقاجان دلم براتون خیلی تنگ شده، هم شما، هم مامانبزرگ، هم بی بی جان و هم حاج آقا ، جای تک تکتون خیلی خالیه.

خدایا ممنونم ازت برای همه چیزهایی که برای رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که برای حکمتت بهم ندادی، ممنونم ، ممنونم، ممنونم.

+پ ن: روز 5 شنبه بعد از 20 سال با سه تا ار بچه های کلاس سوم دبیرستانمون  و یکی از بهترین معلم های اون سالها قرار گذاشتیم پارک ملت، البته سمانه چون همسایمون بود گاهی می دیدمش و میترا که فکر کنم از اون سالها فقط 1 بار قبل از ازدواجم دیده بودمش اما توی اینستا گاهی با هم صحبت میکردیم.

معلممون از اون سالها هیچ تغییری نکرده بودن، فقط یکم موهاشون جو گندمی شده بود و چقدر یادآوری اون سالها خوب و شیرین بود و اینکه ایشون تمام اون اتفاق ها یادشون بود اولش یکم خجالت کشیدم اما بعد دیگه خیالم راحت شد که گویا خودشون هم پایه بودن.

76

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

الحمدالله حالم خوبه ،اون تک و توک سرفه هم خیلی کمتر شده ، فعلا تا الان هم بچه ها نشونه ای از خودشون نشون ندادن، اما همچنان یکم ته ذهنم درگیرشونه، یکی از سخت ترین چیزهایی که تجربه کردم این بود که این مدت نتونستم بغلشون کنم و از ته دل ببوسموشون که دیگه این چند روز آخر گاهی می بوسیدمشون، گاهی محسن می گفت یعنی کرونا تموم شده که بوسم می کنی

از شنبه هفته قبل هم می آم سرکار، و روزهای خیلی پر کاری رو می گذرونیم و همچنان اختلاف زیاد روسای ما سر جاش و جدیدا باز دارن چراغ خاموش جفتشون تیشه می زنن به ریشه اینجا و جالبه که یکیشون فکر می کنه که داره شرایط بهتر می کنه درصورتیکه ....

 دوشنبه هفته پیش ی جلسه بازگشایی پاکات مالی مناقصه شرکت کردم، بعد شرکت ما که همیشه درست ترین  و بهترین برآورد داشت ، متاسفانه این چند تا مناقصه امسال پرت ترین برآورد داشت و برای من سخت بود که می دیدم اما نمی تونستم برم به رئیس هئیت مدیره بگم ،بابا به جای هارت و پورت اضافی و به حرف اون پسری که فکر می کنه ی دونه اختراع کرده الان دیگه به عنوان نابغه باید جلوش خم و راست شن کل دنیا ، مقایسه کن برآوردهای سالهای قبل با امسال و بر و تا ته ماجرا.

امیدوارم جریان محل کار هم ختم به خیر شه ، البته ی پیشنهاد کار نیمه وقت اما با رد شدن بیمه کامل بهم شده که فکر می کنم ی نشونه است از طرف خدا به من که نگران نباش ، امیدوارم هر چیزی که خیره برامون رقم بخوره انشالله .

دلم برای بابام خیلی زیاد تنگ شده، حدود 1.5 ماهه که ندیدمشون ، درسته هر روز تصویری تماس می گیریم، اما هر سری که می پرسن کی می آیی  دلم خون می شه ، شاید ، شاید آخر هفته برم و ببینمشون.

از اون بازه قرنطینه گاهی می شینم پای فیلیموو ی سری فیلم  و سریال میبینم و الان دارم شام ایرانی فصل 1 می بینم ، سری اول مال سال 92 بود و وای که چقدر سبک زندگی ها از اون سال تا الان عوض شده، از ظروف پذیرایی ساد تا چیدمان ساده خونه ها به نظرم اصلا قابل مقایسه با این سالها نیست ، چی شده که سبک زندگی ها حتی توی مردم عادیمون اینقدر بالا رفته، شاید شاید یکی از خوبی های کرونا کم شدن میزان تجملات برای مردممون باشه البته امیدوارم

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهمون ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم