سلام
خوبید؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
امروز خدا خیلی خیلی بهم رحم کرد
بسته پستی داشتم که آدرس محل کار داده بودم و گویا خارج از ساعت اداری آورده بودن و من نبودم ، مجبور بودم برم اداره پست میدون مادر،اصولا من از لاین سرعت می رم به خصوص توی بزرگ راه ها،از اونجایی که بر عکس مرکز شهر که حتی دست اندازهاش می دونم کجاست و ... هنوز به منطقه غرب مشهد خیلی آشنا نیستم توی بزرگ راه میثاق سمت راست می رفتم تا بتونم خروجی مورد نظر پیدا کنم ، ی دفعه حدود 100 متر جلوتر صداهای خیلی وحشتناکی از ترمز گرفتن ماشین ها می اومد و اینکه ماشین ها تند می گرفتن سمت راست ، گویا ی حاج آقای مسنی براشون سخت بوده از پله های پل هوایی برن بالا از عرض اتوبان داشتن رد می شدن و البته خودشون هم خیلی ترسیده بودن هم از سرعت ماشین ها و هم از صدای خیلی بلند ترمز ماشین ها، خدا رو کلی شکر کردم من لاین سرعت نبودم چون واقعا شرایط خیلی سختی بود ، تا همین الان دست ام از شدت استرس اون صداها می لرزه.
بخوام تعریفی ها رو بگم براتون اینه که ما هنوز سیستم گرمایش خونه رو راه ننداختیم، همسرجان می گن که ایرادات خونه رو ببین خودت اینطور خواستی، و از اونجایی که اتاق خواب بچه ها هر کدوم ی قالیچه 1*1.5 داره و پنجره ها هم باید رگلاژ شه و سوز سرد می آد اینه که کف حسابی سرده ، صالح که لحاف برداشته و شب ها می آد وسط پذیرایی می خوابه و زهرا هم دو تا پتو می ندازه روش اما محسن اصلا اجازه نمی ده روش پتو باشه ، با اینکه شب ها یکی دو بار بیدار می شم و روش می پوشونم اما ایشون سرما خوردن از دیروز یکم لب هاش قرمز شده بود و از امروز صبح سرفه می کرد، اینقدر نگرانشم که حد نداره از دیروز ی سره سوپ و مایعات گرم دارم بهش می دم دعا کنید زود خوب شه
مورد بعدی دو هفته قبل بالاخره مامان اینا رو دعوت کردم غذای اصلی که از سالن محمد بود ، خورشت بادمجون چون محمد خیلی دوست داره و دلمه فلفل دلمه ای و بادمجون هم به خاطر بابا و مامانم درست کردم بعلاوه ژله خورده شیشه که عالی شده بود و ی ظرف میوه خوری خیلی خوشگل هم به عنوان پاگشا به خانم محمد دادم، الحمدالله ی خوان گذشت، خوان بعدی دعوت کردن فامیل همسر هست که هنوز نمی دونم تصمیم شوهرجان چیه؟ ی دفعه به من گفتن همین جمعه گذشته دعوتشون کنیم که بی خیال شدن، حالا دختر خواهرشوهرجان از تهران اومدن و حدس می زنم حدود دوهفته ای باشن ، نمی دونم تصمیم دارن توی این بازه دعوت کنن یا کلا بی خیال شن، و شاید شاید بخوان علاوه بر فامیل درجه 1 شون دایی هاشون و خانوم هاشون رو دعوت کنن ، که چون توی این 18 سال به صورت رسمی برای شام و ناهار نیومدن ، اگر هم مهمونمون بودن سالن بوده یا برای ولیمه مکه یا عقیقه بچه ها بوده،خیلی استرس دارم، چون خواهرشوهرهام و جاری هام تقریبا در ی حدیم از لحاظ دست و پخت و پذیرایی اما خانم دایی های همسرم دست پخت های فوق العاده ای دارن، و پذیرایی هاشون خیلی عالی و درجه 1 هست خوب حق دارم استرس داشته باشم ، غذای اصلی رو که احتمالا از سالن محمد بگیرم ، اما می خوام مواد مرصع پلو درست کنم و ی خورشت که حدس می زنم تا الان خودشون درست نکرده باشن، چون هر جوری هم بپزم دست پخت خودشون بهتره (خوردم و امتحان کردم قرمه سبزی ، قیمه ، فسنجون ، خورشت بامیه و خورشت بادمجون اشون که مطمئنم از دست پخت اون ها خوشمزه تر نیست)تا الان به خورشت ناردون رسیدم که تا حالا درست نکردم و یا خوراک کدوحلوایی که خودم خیلی دوست دارم اما حدس می زنم خودشون خیلی خوشمزه تر درست می کنن، هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.
از این موارد که بگذریم همچنان اختلاف مدیرهای شرکت ما پابرجاست و هر کدومشون دارن سعی می کنن مدارکی دال بر عدم صلاحیت یا کم کاری طرف مقابل شون جمع کنن و بعد از کارکردن حدود 13 سال هدف هاشون می فهمم و این خیلی اذیتم می کنه، ضمن این که جدیدا فهمیدم با اینکه پایه حقوق من به خاطر سنوات و تعداد بچه و ... از همکارهای اداریم بیشتر هست اما دریافتی ام از همه اشون کمتره و در حد نیروی IT امونه که 3 ساله داره با مجموعه همکاری می کنه ، عزیزان با عنواین مختلف مثل اضافه کاری یا دورکاری یا ... رقم هایی عجیب می گیرن، خوب حق دارم یکم از مجموعه امون دلگیر شم،یکی مثل من که اصلا حاشیه نداره، دنبال این نیست که قانون و تبصره دربیاره و...بگذریم دعا کنید این چند سال هم بگذره ، شنیدم ی قانون توی مجلس داره دنبال می شه که خانم های شاغلی که بالای 3 تا بچه دارن به ازای هر بچه ی مقدار به سنوات کاریشون اضافه می شه ، در اون صورت می تونن زودتر بازنشسته شن ، خدایا ی راهی بزار که ظرف همین یکی دو ساله این قانون تصویب شه و من بتونم زودتر بازنشسته شم
خدایا ممنونم ازت برای همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم
سلام
خوبید؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
کی فکرش می کرد که روزی 8 ساعت ماسک داشتن بشه عادت روزانه امون،نمیدونم قراره چی بشه و تا کی قراره این روند ادامه داشته باشه؟
من که گاهی حس می کنم مغزم درد می گیره از کمبود اکسیژن ، و گاهی که یکم خلوت ترم می رم محوطه باز شرکت بین دار و درختهایی که الان دیگه آخرای هلوهاش هست ی دوری می زنم اصولا هم یکی دو تا از همکارها هم دارن همین کار انجام می دن شاید یکم اکسیژن برسه به مغزم
از وقتی که اومدیم خونه جدید ، خیلی دوست داشتم مهمونی رسمی بگیرم و حداقل فامیل درجه 1 دعوت کنم ، الان نزدیک 5 ماهه که محمد خانومش عقد کرده و هنوز ایشون رو هم دعوت نکردم، البته برای تولدم مامان و بابا با مهدی اومدن خونمون اما بخوام همه رو بگم، راستش خیلی می ترسم به خصوص از شرایط بابا، درسته مهدی و محمد می رن سالن و با اینکه به خاطر بهداشت و شغلشون مجبورن که خیلی رعایت کنن، و از طرفی هم عملا دو هفته است مامان می رن مدرسه و ممکنه ناقل باشن اما با خودم می گم شاید یکی دیگه از ما ناقل باشیم و خدایی نکرده درگیر کنیم بابا رو.
خانواده همسر هم توقع دارن ی خانواده ی خانواده دعوت کنم که اون هم زحمتم خیلی زیاد می شه و دوست دارم اونا هم ی دفعه بیان و تموم شه اما خوب شرایط طوری نیست که بتونی 20-25 نفر دعوت کنی، از طرفی هم می بینم که همه، همه جا می رن و خیابون ها هم حسابی شلوغ، تازه شنیدم سالن های بازی سربسته هم بازن،خوب می گم این دو تا 20-25 نفر ایراد داره ی جا جمع شن؟؟؟؟
ما اصولا هر سال ی سفر کوچیک می رفتیم یا سعی می کردیم که توی ماه یکی دو بار بیرون بریم ، اما الان و توی این شرایط به غیر ی بار که بعد از ماه رمضون بود و رفتیم کنار رودخونه هیچ جا نرفتیم ، حس می کنم بچه ها حسابی روحیه اشون از دست دادن و نیاز دارن یکم بیرون برن و با هم سن و سالاشون بازی کنن.البته زهرا رو از هفته قبل روز در میون در حد یک ساعت ربع می برم مدرسه اما محسن توی خونه حسابی اذیت می شه...
نمی دونم تا کی قراره هی از سر و ته هزینه هامون بزنیم ، چون شوهر جان خیلی به آجیل و .. علاقه دارن یکی از عادت هامون از اول این بود که اول ماه حتما ی سر بریم آجیل حسینی و حدود 0.1 درآمدمون خشکبار بگیریم از چیبس میوه و آجیل و ... ، دیروز داشتم فکر می کردم آخرین باری که رفتیم آجیل حسینی 25 ماه قبل بود و اون دفعه هم وقتی فاکتور دستم گرفتم حسم شبیه حس اصحاب کهف بود، دیگه کم کم خشکبار از سبد غذایی امون حذف شد و فقط و فقط تخمه می خریدیم. توی این فصل سال اصولا دنبال خرید گردو ام، هفته قبل که قیمت گردو رو شنیدم ،فکر می کنم باید این یکی رو هم از سفره صبحونه امون حذف کنیم
نگم از میوه که یادمه ما تا همین 2-3 سال قبل چون زهرا خیلی زیاد موز دوست داره حداقل هفته ای 3-4 کیلو می خریدیم و تابستون ها انبه از یخچال جمع نمی شد، اما الان ماهی ی بار که می ریم تره بار به تعداد اعضای خونواده امون موز بر می داریم که چشم بچه دنبالش نباشه و یکی دو تا دونه انبه که بشه باهش شیر انبه درست کرد،دارم فکر می کنم اینجور میوه ها هم داره زور آخرش تو سبد غذایی امون می ذاره.
هنوز نتونستم ماشین ظرفشویی بخرم، چون شوهرجان ما با خرید وسائل خونه اونم هم به صورت قسطی به شدت مخالفن و با خودشون نمی گن ماشین ظرفشویی ایرانی که دم عید می تونستیم با 8-9 تومن بخریم الان با 14-15 تومن اون هم به صورت نقد نمی تونیم بخریم
نمی دونم این وضعیت تا کی و کجا قراره ادامه پیدا کنه اما خدایا خودت ی راهی برامون قراره بده که این شرایط زودتر جمع شه.
خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به خاطر رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم ندادی ، ممنونم، ممنونم، ممنونم.
سلام دوستان
خوبید ؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
روز 5 شنبه یکی از سخت ترین یا شاید سخت ترین روز کاری بود که توی این 13 سال تجربه کردم
و عواقب همون اختلاف بین مدیرعامل و رئیس هئیت مدیره بود، این دو عزیز که نزدیک 13 ساله دارم مستقیم باهاشون کار می کنم از فرهیختگان کشورن، جفتشون بازنشسته ان، یک عزیز دکتری ی رشته خیلی سخت از یکی از معتبر ترین دانشگاه های مهندسی دنیا هستن و سابقه تدریس در بهترین دانشگاه های ایران دارن و اون عزیز دیگه هم در حد استان.دار و فرمان.دار در یکی از استان های خیلی مهم ایران.هر دو عزیز متولد اوایل دهه 30 ان، حدود 40 سال هست که هم می شناسن و حدود 20 سال هست که تصمیم می گیرن شرکت ما رو تاسیس کنن و حدود 18 سال هم دارن مستقیم به عنوان سهامدار و مدیرعامل و رئیس هئیت مدیره و ... با هم کار می کنن.
جفتشون انسان های بسیار بسیار خوب و عالی هستن ، اما امان از وقتی که پای بچه ها شون به اینجا باز شد، انگار هر کدوم دنبال اینن که ثابت کنن سهم ما اینجا بیشتره یا قدرت ما اینجا بیشتر یا ... و البته ی سری اختلاف در رویکرد کلی شرکت هم دارن که هی داره بیشتر و بیشتر می شه، من دیدم که داره توی این مورد خاص پدر من در می آد از شدت استرس ،ی نامه کتبی به رئیس هئیت مدیره زدم و رونوشت به مدیرعامل با این مضمون تا کی کاری که طبق دستور مدیرعامل باید انجام می دادم بنا به درخواست شما به تعویق بندازم، این شد ی خمپاره وسط شرکت، رئیس هئیت مدیره گفتن تا شنبه به من مهلت بدین تا نتیجه رو اعلام کنم، و مدیرعامل هم گفتن تا امروز وقت داری انجام بدی اگر نه این نامه رو به عنوان مدرک نگه می دارم و ازت شکایت می کنم که تا الان انجام ندادی. نمی دونم می تونین حال من درک کنین یا نه
به هر حال گذشت و دیروز ی جلسه فوق العاده هئیت مدیره برگزار شد به مدت 3 ساعت ، اما هنوز که هنوزه استرس 5 شنبه با منه
خودم تمصمیم دارم اگر خدا بخواد 17 سال کار کنم، 3 سال هم بیمه بیکاری بگیرم و با 20 روز حقوق باز نشست شم و از الان هم از مدیر اداری امون خواستم هر سال 10% بیشتر بیمه ام نسبت به سال قبل رد کنن تا ی رقم متوسط دریافتی بازنشستگیم باشه البته باز می گم اگر خدا بخواد. و گاهی به خودم می گم از 24 سالگی بهترین روزهای عمرت اینجا گذروندی، الان که داره به آخرش می رسه صبر کن، اما نمی دونم کشش دارم، می تونم این همه استرس و فشار تحمل کنم، خدایا خودت بهم کمک کن.
دیروز هم بعد از ی عالمه کش و قوس و ... اولین روز مدرسه زهرا بود، در حد نیم ساعت جشن توی محوطه باز مدرسه برگزار کردن، و گروه بندی کردن 5 تا 5 تا روز درمیون حدود 1.5 ساعت بچه ها برن آموزش حضوری ببینن و بقیه اش غیر حضوری، خدا بخیر بگذرونه.
دیروز که عکس زهرا رو توی اینستا گذاشتم ی عزیز بهم پیام داد که وای چقدر بزرگ شده ، من عکسش از وقتی که روی ی نیمکت توی پارک نشسته و داره نون می خوره یادمه (منظورشون این عکسا بود)، نمی دونین چقدر خوشحال شدم از اینکه کسایی از خیلی قبل هستن که می خونمم، ماهی جان هنوز لذت پیامت بامنه.
خدایا ممنونم از همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم.
سلام دوستان
خوبید؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
چقدر هوا خوب شده، امروز تا ساعت 11 هنوز کولر اتاق روشن نکرده بودیم اینقدر هوا خنک بود
جلسه هفته پیش برگزار نشد، اما عواقب اختلاف مدیران شرکت هنوز با منه و دستوری که مدیر عامل برام پاراف کردن جهت اقدام ، رئیس هئیت مدیره می فرماین تحت هیچ شرایطی اقدام نکن، چند روز پیش به شوهر جان می گفتم حجم کار هیچی اما استرس توی این شرایط واقعا اذیت کننده است و قطعا از دل خوشم نیست که روزی 7-8 ساعت از وقتم بیرون از خونه می گذرونم
خدایا می شه ی مرخصی یک ماهه با حقوق کامل داشته اشم در کمال صحت و سلامت
دو روز پیش بالاخره به ترسم غلبه کردم و زهرا رو بردم مرکز بهداشت برای واکسن 6 سالگی، اینقدر این دختر خانم و با وقار بود که کلی بهش افتخار کردم ، موقع واکسن زدن فقط یکم چشماش ریز کرد، البته تا دیشب نمی تونست دستش تکون بده از شدت درد، و البته بهم می گه چرا من بردی واکسن زدی که مریض شم،نمی دونم قراره برنامه مدرسه اشون چ طور باشه و قراره امسال چ طور بگذره اما زهرا واقعا ذوق داره، خدا کنه ی معجزه بشه و کرونا از بین بره تا لااقل تن و بدن پدر و مادرها حتی با 5 نفر سر کلاس هم نلرزه و بچه ها بتونن به درسشون برسن.
خدایا ممنونم برای همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم
سلام دوستان جان
لطفا برام دعا کنید
استرسم خیلی بالاست
ی جلسه داریم ساعت 10
دعا کنید همه کاسه کوزه ها سر من نشکنه
ی اختلاف بین مدیرعامل و رئیس هئیت مدیره که دارن زورشون روی سر من خالی می کنن
احساس می کنم قفسه سینه ام داره می ترکه از حجم این همه فشار و استرس
تا زیر گلوم درد می کنه
خدایا خودت درست کن همه چیز