سلام
خوبید؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
روزهای سختی رو می گذرونم
خیلی سخت
خیلی معلقم بین درست و غلط
پر از ترسم و در عین حال پر از دلتنگی
حس هایی رو تجربه می کنم که قبلا بودن اما شدتش خیلی کمتر بو د و الان 1000 برابر بیشتر
جای خالی بابام حس می شه و دعای خیرشون هم لازم دارم
نگران بچه هام و کاری از دستم بر نمی آد
روی صالح هم مثل من شاید بیشتر فشاره و می بینم چقدر داره زحمت می کشه
خدایا خودت فقط باید کمکم کنی، دست من و بچه هام بگیر ،من بنده خوبی نیستم اما بچه هام واقعا بچه های پاک و خوبی ان
خواهش می کنم مثل همیشه هوام داشته باش
خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی، ممنونم، ممنونم،ممنونم
سلام
خوبید؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
زندگی با همه دلتنگی هاش ادامه داره
و این هم خوبه و هم ترسناک
توی مرحله جدیدی هستم
گاهی آروم آرومم و گاهی آشوب آشوب
گاهی پر از گریه ام و گاهی اشکی نیست برای گریه
و در همه این حالت ها باید نشون بدی حالت خوبه
نگران مسئولیت هام هستم
و از طرفی درست انجامشون نمی دم و این شده ی عذاب وجدان
چ خوبه ما مشهدی ها امام رضا داریم
دارم می رم پیش امام رضا ازشون بخوام دستم بگیرن و بشن راهنمام
و پیش بابا ازشون بخوام مثل همیشه برام دعا کنن
از شما هم می خوام برام دعا کنید
خدایا خودت اوضاعم می بینی ، بنا به هر دلیلی درست یا غلط، الان اینجا و توی این مرحله ام، لطفا خودت مسیر درست بزار جلوی پام
ممنونم، ممنونم، ممنونم
سلام
خوبید؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
خرداد ماه برای من ماه خوبی هست
پارسال مثل این روزها تازه از کربلا برگشته بودم و اون روزها برام مثل ی رویا بود و در حسرت زیارت دوباره عتباتم
ی ورودی داشت سمت ضریح امام حسین که سالمندان با ویلچر می رفتن زیارت، از اونجا فیلم گرفتم و فرستادم تا مامان ب بابا نشون بدن و دعا کردم دفعه بعد با بابا برم
همش فکر می کردم این دفعه نمی ذارم فاصله زیارت هام زیاد شه، اما ظاهرا دست خود آدم نیست و باید طلبیده شه
و سال 1390 هم خرداد ماه با مامان بابا رفتیم مکه ، یاد اون روزها به خیر
خوشحالم که با بابا همسفر بودم
چقدر بابا دلسوز بودن
چقدر خوش سفر بودن
کاری به کار ما نداشتن کی بریم زیارت کی نریم
کاش الان جاشون خوب باشه و توی این روزها محرم باشن و حج بجا بیارن، همون سال 90 خرداد ماه عمره اشون بود و مهر ماه همون سال حج اشون رفتن
آخ که این روزها همه چی به بابا و جای خالی اشون ختم می شه
می دونم بابا روزهای سختی رو پشت سر گذاشتن، می دونم حتما خیرشون توی رفتنشون بوده، می دونم کسی که شب نیمه شعبان برن انشالله همنشین خود آقان، اما دلتنگم و این دلتنگی هی بیشتر و بیشتر می شه
هر روز روزهای ندیدنتون می شمرم بابا جون
بابا نزدیک سه رقمی شدنه ندیدنتون، حسرت بوس کردنتون، حسرت حرف زدن باهتون
بابا جون دلم تنگ شده برای غذا درست کردن براتون
برای ناخن گرفتنون ، برای وضو دادنتون و نگاه کردن به نماز خوندنتون
بابا جون، بابایی خودتون می دونین ناشکری نمی کنم، خود خدا شاهده فقط دلم تنگ شده همین
برام و برامون دعا کنید بابا
تحمل دیدن جای خالی اتون رو ندارم
فصل توت ها فقط یکبار اومدم خونتون و الان هم که فصل شاتوت هست تا الان نیومدم
تمام امیدم اینه هفته ای یکبار بیام پیشتون و بشینم حسابی باهتون حرف بزنم، بابا جون
کارهایی که کمک می کنه این روزها رو بگذرونم صحبت با مشاورم هست
جایی که بدون قضاوت حرف می زنم، شنیده می شم و ...
همینطور ساراجان عبداللهی عزیز به عنوان کوچ، دوسشون دارم خیلی زیاد، هی ی لایه هایی رو برام بالا می آره که ازش می ترسم و فرار می کنم، حس می کنم با مهربونی هرچ تمام تر سعی می کنه من به خود واقعیم نشون بده، ازش خیلی ممنونم
خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی ، ممنونم، ممنونمف ممنونم
سلام
خوبید؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
چند روز پیش ی صحبتی بین من و مدیرعاملمون شد که مثل ی پتک خورد توی سرم
بنده خدا حرف بدی نزد
اما باعث شد به خودم بیام
بهم گفت کم کم روحیه ات داره بر می گرده
خودم فکرنمی کردم اینقدر نمود بیرونی داشته باشه غمم
ی آن به خودم اومدم، دلم سوخت برای بچه هایی که توی این چند وقت صداشون در نیومده بود
و همسری که با روش غلط خودش سعی می کرد بهم بقبولونه که کارم اشتباهه
هر چیزی که بخوریم یا ببینیم ممکن نیست یاد بابا نیفتم و قلبم نخواد از سینه ام بزنه بیرون
اون دفعه بیرون بودیم و رفتیم برای خوردن آبمیوه، زهرا می گفت یادش بخیر بابا جون انبه خیلی دوست داشتن
یا توی حیاط درخت توت و شاتوت ، انجیر یا انگور می بینیم جای خالی بابا خیلی زیاد حس می شه
یا وقتی غذایی می پزم که بابا دوس داشتن جای خالی بابا بیشتر حس می شه .
وقتی ی عزیز از بینمون می رن توی حرف راحته پذیرشش، اما در واقعیت سخت تر از تصوره
حسرت ی لحظه دیدن اون عزیز می شه خوره و داغون می کنه .
من هنوز که هنوزه خواب می بینم رفتم بیمارستان ، پشت در ICU دارم به پرستار بابا التماس می کنم بزارن برم ببینمشون و ایشون می گن سرپرستار مخالفن، یا اینکه تلفنی دارم حال بابا رو می پرسم و با خوشحالی با مامان تماس می گیرم و می گم بابا به هوش اومدن و الان شرایط عمومی اشون خوبه و ... .
و گاهی خواب دیدن بابا علاوه بر اینکه دلتنگی رو یکم کم می کنه ی عالمه حسرت می ذاره روی دلم که باید دلخوش باشم به دیدن بابا توی خواب اونم معلوم نیست کی و چ نوع خوابی!!!!
اما با همه اینها زندگی بی رحم تر از اون چیزی هست که فکر می کنیم و جریان داره و به خاطر حال ما متوقف نمی شه
روزها می رم سر کار(که البته شرایط خیلی مساعد نیست) با توجه به اینکه بدنه شرکت خیلی ها عوض شدن ما تقاضای افزایش حقوق با توجه به ماندگاری داشتیم که دارن بازی امون می دن و راستش دیگه نمی تونم مثل قبل با شرایط کنار بیام، بچه ها صبح ها مدرسه ان و ظهرها بر می گردن خونه و من یک ساعت بعد اونها می رسم و بعد از ظهرها به کارهای روتین خونه می رسم و البته که روزهای آخر هست و برای تابستون ایده ای ندارم .
با توجه به افزایش نامتناسب شهریه مدارس غیرانتفاعی نمی دونم سال آینده می تونم از پسش بربیام یا نه، ضمن اینکه واقعا از سبک آموزششون راضی نبودم، شاید توقع من بالا بود از معلم کلاسی که 16 دانش آموز داره و توقع داشتم توانایی یکی مثل مامانم داشته باشه و بتونه از پس 40 تا دانش آموز بر بیاد.بازه ای که بابا بستری بودن و بعد جریانات بعد اون هر روز برای من کامنت می ذاشتن چرا فلان کار نکردن ، چرا فلان و خودشون کلا شونه خالی می کردن و وقتی می گفتم من شرایطش ندارم رصد کنم بچه ها رو می گفتن از ما توقع نداشته باشین و این خیلی برام سنگین اومد.
برای همین ، هنوز سر تکالیف و خط بچه ها مشکل دارم و باهشون به چالش می خورم و... .
باید ی فکری به حال ترمیم رابطه ام با بچه ها بکنم ،طفلی ها خیلی اذیت شدن.
ماه رمضون امسال اولین سالی بود که زهرا روزه می گرفت ، تو تعطیلات عید و تا قبل اینکه بره مدرسه همه چی خوب بود و راحت روزه می گرفت اما توی مدرسه می دید خیلی راحت بچه ها روزه رو می خورن توی ی دو راهی بود و خیلی سخت نگرفتم بهش و الان یکم عذاب وجدان دارم چرا اون روزها براش وقت نمی ذاشتم تا با هم بتونیم به نتیجه برسیم. و البته صالح ی دستبند خوشگل براش خرید که کلی خوشحال شد.
31 فروردین تولد زهرا و29 اردیبهشت تولد صالح بود و فقط با ی کیک سر و تهش هم آوردم.
خدایا ممنونم به خاطرهمه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی ، ممنونم، ممنونم، ممنونم.
سلام
خوبید؟
ما هم سعی می کنیم خوب باشیم
ی چیزی ، ی حفره ای توی قلبمه که فکر می کنم داره از تو می سوزونه قلبمو
ی چیزی مثل ی توپ کوچیک هم توی گلومه که نمی ذاره نفس بکشم
وقتی این دو تا همزمان بزرگ می شن حس می کنم که دیگه امکان زنده موندن برام نیست و اگر اشک بریزم در حد شاید چند دقیقه کوچیک می شن و باز دوباره روز از نو و روزی از نو
وقتی پدربزرگم"بابای بابا" از دست دادم توی سن 17-18 سالگی حس می کردم چ غم بزرگی تجربه کردم، حاج آقا مرد خیلی بزرگی بودن، جایگاه اجتماعی بالایی داشتن، اصلا علت اینکه فامیل ما مهدوی هست به خاطر جلسات مهدویتی هست که حاج آقا با بزرگان اون زمان برگزار می کردن، رفتنشون اونم اواسط شعبان ضربه بزرگی بود.
هر کی می رفت دیدنشون می گفتن "خوش آمدی که خوشم آمد زآمدنت هزار جان گرامی فدای هر قدمت" و این بیت با ی لحن زیبا می خوندن، می رفتیم سر مزارشون من حس می کردم دارن می خونن. رفتن بی بی جان درست در اولین سالگرد حاج آقا هم ضربه بدی بود. من دلم می سوخت خیلی نمی رفتم دیدن حاج آقا . برای بی بی جان اما تقریبا بعد کلاسام می رفتم. بی بی جان همش می گفتن" بارون خوبه به قد آدم بباره نه به قبر آدم" اینه که درسته رفتن بی بی جان سخت بود اما حسرت نداشت.
مامانبزرگ هم وزنه سنگینی توی زندگی ما بودن.رفتنشون اونم روز شهادت حضرت زهرا خیلی سخت بود، من هنوز خانمی به درایت و مدیریتشون ندیدم، تا ماه ها نمی رفتم خونه اشون، چون نمی خواستم باور کنم نبودنشون. هنوز جای خالیشون حس می شه اما باز قابل تحمل تر بود شرایط.
آقا جان که رفتن حس می کردم ی واسطه خیلی بزرگی که بین ما و خدا بود از بینمون رفتن، حسرت رفتن آقاجان ندیدنشون به خاطر خطرهای احتمالی کرونا بود و اینکه باز می شد تحمل کرد .
اما جنس و نوع غم نبودن و ندیدن بابا، نشنیدن صداشون فرق می کنه
ی جوری از درون می سوزونه و با هر چیزی یا هر کاری بیشتر و بیشتر می شه. امسال عید ی داغ بود برای ما که همیشه به عشق دیدن بابا می رفتیم خونه اشون برای عید، ماه رمضون هم ی جور، یاد ماه رمضون های دوران مجردی، بیدار کردن بابا برای سحر، بیدار شدنمون با صدای نماز شب خوندشون، یا صدای پاشون که کشیده می شد توی حیاط و خبر از سرویس رفتن بابا می داد، یا وقتی می رفتیم خونشون برای افطار عاشق این بودن که سفره رو توی حیاط پهن کنیم و توی اون حیاط با صفا افطار کنیم و این چند سال آخر هم که فصل توت بود اصرار داشتن افطار غذای چرب نخوریم که بتونیم بلافاصله بعدش از توتای تازه روی درخت استفاده کنیم و چ رقابتی بود بین ما بچه ها و نوه ها که توت های درشت تر و شیرین تر ببریم برای بابا و ایشون با چشمک و خنده همراه با ذوق مخصوص خودشون بخوان ازمون تشکر کنن یا فصل شاتوت چ کیفی می کردن بچه ها از درخت می رن بالا و ما هم با نردبون از هر جای این شاخه ای که حاج آقا پیوند زده بودن به درخت توت حدود 30 سال پیش و خودش اینقدر بارور و بزرگ شده آویزونیم برای چیدن و باز اونجا هم مسابقه برای خودشیرینی پیش بابا برای بردن سیاه و پر آب ترین هاش براشون.
این روزها که فصل بهاره و در آستانه رسیدن توت با دیدن هر دونه توت خنجری وارد می شه به قلبمون و اشک می شه و جاری می شه از چشامون.
نمی دونم چرا هنوز باور نکردم رفتنشون، شاید شاید می ترسم از روبرو شدن با شدت این غم ، ی جورایی ته دلم ی ذره امید که شاید کابوس باشه این روزها و شاید بیدار شم از این خواب وحشتناک.
امروز 40 روزه که نیستین بینمون بابا جون ،40 روزه که هر لحظه منتظریم صدامون بزنین و صدا نمی زنین، گاهی صداتون می شنوم و می رم توی اتاقتون اما جاتون خالیه، 40 روز که هر لحظه اش ی سال گذشت، عکساتون می بینم ، فیلمهایی که داریم ، اینکه سوسن قربون صدقه اتون می رفت برای اینکه اجازه بدین صورتتون بشوریم و شما ناز می آرین، زمانهایی که از حموم می اومدین بیرون و ناراحت بودن که چرا اذیتتون کردیم.
حساس بودین روی موهای روی گوش و بینیتون و تا ما رو می دیدین می خواستین براتون اصلاح کنیم و ...
اینکه حتی اگر یک لیوان آب می دادیم دستتون تشکر می کردین، غذا که می دادیم بهتون تشکر می کردین و از خوشمزه ای غذا تشکر می کردین
عاشق شعرهایی بودیم که می خوندین ، میازار موری که دانه کش است ، مرد آن است که سنگ زیرین آسیاب باشد و ...
این روزها که می آم پیشتون براتون می خونم که تو کجایی تا شوم من چاکرت ، چارقد دوزم کنم شانه سرت، ای فدایت این همه بزهای من ، ای به یادت این همه هی های من و همه اینها بارون می شه و می باره بابا
بابا جونم دلم می خواد حداقل ی بار دیگه ببینمتون و بیام دستتون ببوسم و شما سعی کنید دستتون بدزدید تا اجازه ندین
بابا جونم ندیدنتون نبودنتون سخت تر از اونچیزیه که فکرش بکنید
بابا جونم دلتنگ زنگ زدن صبح های جمعه اتونم که بگین هنوز نیومدی و دلم پر بزنه برای اومدن پیشتون
آخ بابا ، چرا بیدار نمی شم از این کابوس
تک تک خاطرات ،توپ کوچیک توی گلوم رو هی بزرگ و بزرگ تر می کنه طوری که نفس کشیدن سخت و سخت تر می شه و اون حفره توی قلبم بزرگ و بزرگ تر
خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی ، ممنونم، ممنونم، ممنونم