یک ماه گذشت

یک ماه گذشت و من همچنان زنده ام 

هر روز و هر روز ک می گذره شدت و بزرگی غم بیشتر و بیشتر میشه خدا و دلتنگی ما بیشتر و بیشتر

حتی این روزها حسرت زنگ زدن ب بیمارستان و جویا شدن حال بابا رو دارم

بعد توی این اوضاع باید همه مراسم رو هم هندل کنیم 

و باز بعدتر باید مواظب باشم ک اوضاع خونه بهم نریزه ک این از توان من خارجه . عملا اوضاع زندگی از دستم در اومده و از اون طرف همسری ک ...

با مشاورم صحبت می کردم، می گن باید مواظب باشی زخم‌ کمتری برداری، اما من همچنان پر زخمم، و گاهی زخم های جدید روی قبلی ها زده می شه یا نمکی ک پاشیده می شه روی زخمهام توانم از بین می بره

خدایا شب تولده امام حسنه و من الان در حال حاضر هیچ امید و تکیه گاهی ندارم ، ی جوری ، ی نشونه ای ک یکم دلم آروم شه لطفا، ممنونم ، ممنونم، ممنونم

143

سلام 

خوبید؟

سال جدید مبارک باشه 

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

نمی دونم معنی خوب یعنی چی؟

می دونم دنیا تموم نشده ( کاش می شد) 

می دونم که بابا روزای سختی رو گذروندن 

می دونم انشالله الان شرایطشون خوبه

اما این حسرت ته دلم داره می سوزونتم 

کاش ماه رمضون نبود 

یاد ماه رمضونهایی می افتم که بابا بیدارمون می کردن 

اصولا نماز شبشون می خوندن و بعد بیدارمون می کردن

یاد ورزش های صبح زودشون ، راه رفتن دور حیاط یا با وزنه اشون با ی دست 

این بغض لعنتی که توی گلومه هیج جوری کم نمی شه 

کاش ی جایی بود می رفتم هر چقدر می خواستم داد بزنم، می زدم، اینقدر گریه می کردم شاید شاید یکم از حجم این بغض کم شه

کاش بچه اول نبودم، کاش مادر نبودم،کاش بقیه بهم نمی گفتن چشم چند نفر به تویه 

کاش می پذیرفتم دنیا بی رحم تر از این حرفاست 

کاش می پذیرفتم رفتن بابا رو طوری که بقیه بهم تسلیت بگن ، ناراحت نشم و شوک نشم که برای چی؟

کاش وقتی دعای شفای مریض می شنوم توی دلم به خدا برای شفای بابا التماس نکنم

می دونین حسرت بوسیدن دست پدر و اینکه بخوایی باور کنی دیگه نمی تونی چقدر کشنده است 

آرزوی دیدنشون و اینکه باهشون حرف بزنی و تیکه کلامشون هی مرور کنی چقدر سخته 

حسرت اینکه چرا کم گذاشتی ، چرا هر روز و هر روز نمی رفتی پیششون چقدر داغون می کنه آدم 

ی دختر عمه دارم ، فکر کنم مثل ایشون خیلی کم ان ، ی دفعه که باهشون حرف می زدم و از حسرتام می گفتم و اینکه دلم برای خودم می سوزه، گفتن فکر کن توی ی زندان بودین که همبندت آزاد شده، تو ناراحتی چرا آزاد شده یا باید از آزاد شدنش خوشحال باشی هر چند به قیمت ندیدن اون همبند باشه .

بهش فکر می کنم ، خودم توجیح می کنم اما همچنان اون حسرته هست 

امروز زنگ زدم بیمارستان و ICU با یکی از پرستارای بابا صحبت می کردم، کاملا بابا و شماره تختشون یادشون بود، اینکه حتی دو بار رفته بودن ICU، شرایطشون بعد احیای 27 رجب، می دونین دوست داشتم تک تک اون لحظه ها پیش بابا می بودم، اینکه روزها و ساعتای آخر بابا تنها بودن اذیتم می کنه، قرار بود همون شب برای اولین بار برم و کلی خواهش کنم اما شب قبلش مهدی رفته بود و سر پرستار به مهدی گفته بود که اگر بیشتر از این اصرار کنین همون شنبه ها صبح هم نمی ذارم بابا ملاقات داشته باشن.

چهارشنبه ای که کرمان بودم بعد جلسه اولین کاری که کردم ساعت 4.5 زنگ زدم به مامان و مامان گفتن هر چه زودتر خودت برسون مشهد.ظاهرا سه شنبه صبح رفته بودن بیمارستان و حال بابا خوب نبوده، بعد از ظهر هم سمیرا و سوسن رفته بودن و با کلی خواهش و  التماس و گریه و دعوا گذاشته بودن برن بابا رو در حد چند ثانیه ببینن.

وقتی زنگ زدم از کرمان بهشون جفتشون داشتن گریه می کردن.

من یکشنبه هفته قبل از اینکه بابا از پیشمون برن با پرستارشون صحبت کرده بودم، گفته بودن شرایطشون بد نیست، بهشون گفتم بابا چایی می خوان(روزایی که پیششون بودم گله از نخوردن چایی داشتن) و گفتن چشم با قاشق بهشون می دم، روز دوشنبه گفتن بیاین برای اینکه با دکتر صحبت کنید ببینید با همین شرایط می تونن ترخیصشون کنن و مامان اینا سه شنبه صبح که رفته بودن دیدن هوشیاری بابا کم شده، و اون ی هفته کذایی که هر بار زنگ می زدم نا امید تر بودم .شنبه صبح از همه خواهش کردم اجازه بدن من برم پیش بابا و الحمدالله دیدمشون، اما نمی دونم بابا متوجه شدن یا نه، هر چقدر صداشون زدم، دستشون بوس کردم، نازشون کردم متوجه نشدن، اومدم از پیششون و توی بغل مهدی اینقدر گریه کردم اینقدر ضجه زدم و خوب شد مهدی بود مثل ی کوه گذاشت ببارم و ببارم و  از اون روز توی ی خلا بودم ، امید داشتم، هر لحظه منتظر معجزه بودم و صبح 16 اسفند ساعت 4:27 دقیقه بیدار شدم و نگران و ناراحت ، می خواستم روزه بگیرم اما تا اذان صبح 3  دقیقه زمان داشتم، فقط تونستم  آب بخورم ، اما آب از گلوم پایین نمی رفت تا وقتی که می خواستم بیام شرکت عین اسپند روی آتیش بودم ، ناهار درست کردم و بچه ها رو گذاشتم مدرسه ، اومدم شرکت و پیام مهدی رو دیدم "سمانه " و دنیا تیره و تار شد و از اون روز هنوز روشن نشده 

چ طور اون روز گذشت، آوردن بابا خونه، بردن حرم و نماز خوندن ، تشییع اشون و تا ساعت 5.5 ک از رواق حضرت زهرا بیرونمون کردن پیششون بودیم ، خودم دوباره و دوباره براشون تلقین خوندم، چقدر زمانی که می گفتم لاتخف بابا گریه کردم، نماز خوندم براشون و همشون الان ی رویای دوره و اون سمانه برام ی مرده متحرک.

خدایا ازت خواهش می کنم حال بابام خوب باشه و ی جور ی راهی بتونم ی بار دیگه ببینمشون، دلم می خواد بلندشون کنم، به پاهاشون روغن شتر مرغ بزنم و ماساژ بدم

خدایا حسرت ی بار دیگه ی لیوان آب دادن به بابا مونده روی دلم، یا بیمارستان بودن روز نیمه رجب و چایی دادم بهشون تشکر کردن ، دفعه اولی که بیمارستان قائم بودن یکشنبه که سالگرد آقاجان بود با سوسن رفتیم و سوسن فرنی درست کرده بود با پودر جوانه گندم، روغن زرد و شیره خرما و بابا با هر قاشق که می ذاشتم دهنشون تشکر می کردن میگفتن خوشمزه است ، طوری که همراه یکی از مریضها دستور پختش از سوسن گرفت، حسرت اون روزها روی دلمه خدا

خدایا ی کم زود نبود برای رفتن بابا ، خدایا بابا هنوز پسر مجرد داشت توی خونه، هنوز بچه محمد ندیده بود، نمی دونم حکمتت توی این امتحان 

خدایا با همه این تفاسیر جز تو کسی رو ندارم و جز تو کسی نمی تونه کمکم کنه، خودت هوام داشته باش

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی ، ممنونم، ممنونم، ممنونم.

۱۴۲

سلام 

خوبید 

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم اما نمی شه

امروز ۱۲ روزه بابا بینمون نیستن

و نزدیک سه ماهه ک بیشترش خونه نبودن

آخ از حسرت که آدم می سوزونه 

آخ از تنهایی و بی پشت و پناه بودن 

توی شرایط سخت اطرافیانت می شناسی و البته ک خیلی ها ذاتشون نشون می دن و باز مثل شرایط سخت قبل تنهایی خیلی اذیتم می کنه و این دفعه اصلا برام مهم نیست ک نکنه کاری کنم ک بقیه ناراحت شن

ساعتهای آخر سال ۱۴۰۱ هست و پست آخر امسال 

حالم 

خوب نیست ، توقع هم ندارم خوب باشم ، دلتنگم شدید ، حسرت دارم شدید ، ناراحتم زیاد ، خسته ام زیاد ، گله دارم اونم خیلی زیاد، کم آوردم خیلی زیاد، اما دنیا دنیای بی رحمی هست و براش مهم نیست ک حال افراد چ طوره 

خواهر وسطی رفتن کربلا و ی اتفاق خوب امروز این بود ک با عکس بابا کنار ضریح باباجانمون حضرت امیر عکس گرفتن و فرستادن و وقتی چشمم بهش افتاد و سیل اشکی ک اومد علاوه بر حسرت شکرگذاری هم بود 

می شه خواهش کنم برام و برامون خیلی دعا کنید 

منم امیدوارم سال ۱۴۰۲ سال خوبی برای همه باشه

خدایا می شه ازت بخوام بیشتر از این امتحانم نکنی ، یا یکم امتحانات سبک تر باشن، باور کن ب بزرگی خودت دارم کم می آرم، شاید هم کم آوردم .

 الان در حال حاضر با همه گله ای ک ازت دارم تنها امیدم تویی ، خودت می دونی چ شرایطی رو دارم می گذرونم، خودت شاهد بودی پنجشنبه پیش بابا و امام رضا چقدر ضجه زدم، به بابا گفتم نمی خوام ناراحتتون کنم اما برام دعا کنید الان هم از خودت می خوام خودت شرایط برام هموار کنی و ب آرامش برسونیم.

خدایا مثل همیشه ممنونم ازت به خاطر همه چیزهایی ک به دلیل رحمتت بهمون دادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم.

آسمونی شدن بابا

سلام 

خوبید 

ما هر چقدر سعی می کنیم خوب باشیم نیستیم

بابام ۱۶ اسفند ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح آسمونی شدن

 همون لحظاتی ک من بیدار شده بودم و از شدت تشنگی و استرس قلپ قلپ آب می خوردم 

روزهای سخت و بهت اوری رو پشت سر گذاشتیم 

همچنان توی بهت و ناباوری ام 

هنوز امیدوارم یکی من از این کابوس وحشتناک بیدار کنه 

خدایا اینقدر داغونم اینقدر حسرت دارم اینقدر درد دارم و راستش خیلی گله دارم ازت اما بازهم به خاطر همه چیزهایی ک به من دادی ممنونم، ممنونم، ممنونم


141

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم .

هفته پیش روز یکشنبه توی جلسه گروه یک دفعه توی عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبور شدم برم ماموریت 

کجا؟کرمان!!! چرا ؟ چون بچه های مالی گند زدن ، چون ....

البته خوبیش این بود که دو تا از نیروهای مالی هم بودن

نمی دونین چ استرسی کشیدم که شوهر قبول کرد با هم بریم و این شد که یک دفعه ماموریت شد ی مسافرت که بچه ها رو بردیم 

سه شنبه ساعت 3.5-4 صبح حرکت کردیم، ساعت 5 بعد از ظهر رسیدیم ، بعد از نماز مغرب و عشا خوابیدم تا 8.5 و ساعت 9 رفتیم جلسه هماهنگی با نیروهای خودمون تا 11.5 شب.

و چهارشنبه از ساعت 7.5-4.5 جلسه بودیم 

سه تا جلسه سخت و فشرده، کلی خسته شدیم، طوری که من عملا دیگه مغزم نمی کشید 

ساعت 5 رسیدم پیش بچه ها.

نماز مغرب عشا رو رفتیم گلزار شهدا و مزار حاج قاسم عزیز و بعد هم ی بازار ارگ .

صبح روز بعد هم حرکت کردیم سمت مشهد

تجربه سخت و در عین حال خوبی بود برام .

راجع به بابا هم 

کاش معجزه شه ، تمام امیدم به معجزه خداست 

امروز صبح رفتم در حد یک دقیقه دیدمشون ، نمی دونم بابا متوجه شدن یا نه 

چقدر خوب بود که مهدی بود اگر نه کی آرومم می کرد 

خدایا برای تو کاری نداره، بابای من سنی ندارن، بابای من تمام امید و پشتوانه امونن، می شه می شه همین ی بار معجزه شه 

خواهش می کنم التماست می کنم یا الله

خدایا خواهش می کنم  ازت تشکر بعدی که ازت دارم به خاطر برگردوندن دوباره بابا باشه به ما 

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم.