تصمیم گیری

سلام 

خوبید؟؟

بعد از دنیا  اومدن پسر جانمان شرایطم خیلی عوض شده

نمی دونم قبلا گفتم یا نه ک ی مدت ب صورت پاره وقت با محل کارم همکاری می کردم یعنی تصمیم داشتم تا سه سالگی دخترم پیشش بمونم  و بنا به دلایلی از حدود آذر ۹۴ قرار شد این پاره وقت همکاری کردن یکم جدی تر باشه که شد.

 بعد امضای قرارداد  اواخر بهمن ماه فهمیدم ک باردارم ک خودش ی شک خیلی بزرگ بود برام و کنار اومدن باهش تا اواخر بارداریم طول کشید 

الان هم تصمیم دارم بعد از پایان مرخصی زایمان برگردم تمام وقت سر کار ک چند تا دلیل دارم

اولیش اینه کار هر روزم شده از سر صبح با گریه پسرجان بیدار شدن و ب رتق و فتق امور ایشون رسیدگی کنم ، در این بین با گریه دختر جان از جا بپرم و همزمان دستم ب جفتشون باشه ،ب زهرا حق می دم ک نیاز داره من بهش برسم اما این کلافه ام می‌کنه که همزمان به دو تاشون برسم 

اکثر وقت ها مثل همین نیم ساعت پیش زهراجان دوست داره روی پام بخوابه از اون طرف محسن جان( نی نی کوچولو) همین ک جاش عوض شده و یکم از بیدار بودنش گذشته می خواد شیرش بخوره و بخوابه  من می مونم  که با این نیاز طبیعی همزمانشون چ کار کنم اینه که مجبور می شم زهرا رو بزارم روی پا و محسن هم روی شکم زهرا باشه و اگر لازمه شیشه شیر خشک بزارم توی دهنش ک بخوابه

و باید تا وقت بیدارشدنشون یا نیروی کمکی که ممکنه همسر جان یا صالح باشه صبر کنم ک خیلی وقتها صالح که مدرسه است و شوهر جان هم یا تازه از سر کار اومدن و باید استراحت کنن یا نیستن 

فکر می کنم چون زهرا داره سه سالش تموم می شه باید بذارمش مهد و محسن هم بذارم( هر چند دلم براشون خیلی می سوزه)

از ی طرف  با توجه به حدود ۱۰ سال سابقه کار حیفه دیگه نرم یعنی من بهترین سالهای عمرم از ۲۴ سالگی گذاشتم تا الان   باید ی طور برنامه ریزی کنم ک بتونم لااقل ی بهره برداری بکنم ازشون

اینه که می گم هم از این شرایط جدا می شم و همزمان با کارم می رسم

تا الان تصمیم اینه تا ببینم خدا چی می خواد و کارها چ‌طور پیش میره

برامون دعا کنید ک خدا کمکم کنه تصمیم درست بگیرم

بعد از مدتها

سلام 

خوبید؟

خیلی وقته ننوشتم و نوشتن بعد این همه مدت خیلی سخته

اما می خوام دوباره نوشتن شروع کنم 

نوشتن حس خیلی خوبی بهم می ده و جدای از اون مرورشون بعد مدتها هم خوبی های خاص خودش داره و وقتی می خونی برات جالبه طرز فکر اون موقع هاب خودت 

توی این یک سال و اندی ک ننوشتم اتفاقهای زیادی افتاد و بالا و پایین زیاد داشتم ک می گم کم کم

مهمترین اتفاق ی ساله اخیر هدیه دوباره یا بهتره بگم سه باره خدا بود 

با اینکه باورش برام سخت بود اما واقعی بود تا اینکه ۲۲ مهر پسر جانمان دنیا اومد ، مجبور شدم باور کنم 

الان هم با اینکه حسابی سرم شلوغه و با وجود دو تا بچه کوچیک خیلی سخته اما بازم خدا رو شاکرم بابت داشتنشون