143

سلام 

خوبید؟

سال جدید مبارک باشه 

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

نمی دونم معنی خوب یعنی چی؟

می دونم دنیا تموم نشده ( کاش می شد) 

می دونم که بابا روزای سختی رو گذروندن 

می دونم انشالله الان شرایطشون خوبه

اما این حسرت ته دلم داره می سوزونتم 

کاش ماه رمضون نبود 

یاد ماه رمضونهایی می افتم که بابا بیدارمون می کردن 

اصولا نماز شبشون می خوندن و بعد بیدارمون می کردن

یاد ورزش های صبح زودشون ، راه رفتن دور حیاط یا با وزنه اشون با ی دست 

این بغض لعنتی که توی گلومه هیج جوری کم نمی شه 

کاش ی جایی بود می رفتم هر چقدر می خواستم داد بزنم، می زدم، اینقدر گریه می کردم شاید شاید یکم از حجم این بغض کم شه

کاش بچه اول نبودم، کاش مادر نبودم،کاش بقیه بهم نمی گفتن چشم چند نفر به تویه 

کاش می پذیرفتم دنیا بی رحم تر از این حرفاست 

کاش می پذیرفتم رفتن بابا رو طوری که بقیه بهم تسلیت بگن ، ناراحت نشم و شوک نشم که برای چی؟

کاش وقتی دعای شفای مریض می شنوم توی دلم به خدا برای شفای بابا التماس نکنم

می دونین حسرت بوسیدن دست پدر و اینکه بخوایی باور کنی دیگه نمی تونی چقدر کشنده است 

آرزوی دیدنشون و اینکه باهشون حرف بزنی و تیکه کلامشون هی مرور کنی چقدر سخته 

حسرت اینکه چرا کم گذاشتی ، چرا هر روز و هر روز نمی رفتی پیششون چقدر داغون می کنه آدم 

ی دختر عمه دارم ، فکر کنم مثل ایشون خیلی کم ان ، ی دفعه که باهشون حرف می زدم و از حسرتام می گفتم و اینکه دلم برای خودم می سوزه، گفتن فکر کن توی ی زندان بودین که همبندت آزاد شده، تو ناراحتی چرا آزاد شده یا باید از آزاد شدنش خوشحال باشی هر چند به قیمت ندیدن اون همبند باشه .

بهش فکر می کنم ، خودم توجیح می کنم اما همچنان اون حسرته هست 

امروز زنگ زدم بیمارستان و ICU با یکی از پرستارای بابا صحبت می کردم، کاملا بابا و شماره تختشون یادشون بود، اینکه حتی دو بار رفته بودن ICU، شرایطشون بعد احیای 27 رجب، می دونین دوست داشتم تک تک اون لحظه ها پیش بابا می بودم، اینکه روزها و ساعتای آخر بابا تنها بودن اذیتم می کنه، قرار بود همون شب برای اولین بار برم و کلی خواهش کنم اما شب قبلش مهدی رفته بود و سر پرستار به مهدی گفته بود که اگر بیشتر از این اصرار کنین همون شنبه ها صبح هم نمی ذارم بابا ملاقات داشته باشن.

چهارشنبه ای که کرمان بودم بعد جلسه اولین کاری که کردم ساعت 4.5 زنگ زدم به مامان و مامان گفتن هر چه زودتر خودت برسون مشهد.ظاهرا سه شنبه صبح رفته بودن بیمارستان و حال بابا خوب نبوده، بعد از ظهر هم سمیرا و سوسن رفته بودن و با کلی خواهش و  التماس و گریه و دعوا گذاشته بودن برن بابا رو در حد چند ثانیه ببینن.

وقتی زنگ زدم از کرمان بهشون جفتشون داشتن گریه می کردن.

من یکشنبه هفته قبل از اینکه بابا از پیشمون برن با پرستارشون صحبت کرده بودم، گفته بودن شرایطشون بد نیست، بهشون گفتم بابا چایی می خوان(روزایی که پیششون بودم گله از نخوردن چایی داشتن) و گفتن چشم با قاشق بهشون می دم، روز دوشنبه گفتن بیاین برای اینکه با دکتر صحبت کنید ببینید با همین شرایط می تونن ترخیصشون کنن و مامان اینا سه شنبه صبح که رفته بودن دیدن هوشیاری بابا کم شده، و اون ی هفته کذایی که هر بار زنگ می زدم نا امید تر بودم .شنبه صبح از همه خواهش کردم اجازه بدن من برم پیش بابا و الحمدالله دیدمشون، اما نمی دونم بابا متوجه شدن یا نه، هر چقدر صداشون زدم، دستشون بوس کردم، نازشون کردم متوجه نشدن، اومدم از پیششون و توی بغل مهدی اینقدر گریه کردم اینقدر ضجه زدم و خوب شد مهدی بود مثل ی کوه گذاشت ببارم و ببارم و  از اون روز توی ی خلا بودم ، امید داشتم، هر لحظه منتظر معجزه بودم و صبح 16 اسفند ساعت 4:27 دقیقه بیدار شدم و نگران و ناراحت ، می خواستم روزه بگیرم اما تا اذان صبح 3  دقیقه زمان داشتم، فقط تونستم  آب بخورم ، اما آب از گلوم پایین نمی رفت تا وقتی که می خواستم بیام شرکت عین اسپند روی آتیش بودم ، ناهار درست کردم و بچه ها رو گذاشتم مدرسه ، اومدم شرکت و پیام مهدی رو دیدم "سمانه " و دنیا تیره و تار شد و از اون روز هنوز روشن نشده 

چ طور اون روز گذشت، آوردن بابا خونه، بردن حرم و نماز خوندن ، تشییع اشون و تا ساعت 5.5 ک از رواق حضرت زهرا بیرونمون کردن پیششون بودیم ، خودم دوباره و دوباره براشون تلقین خوندم، چقدر زمانی که می گفتم لاتخف بابا گریه کردم، نماز خوندم براشون و همشون الان ی رویای دوره و اون سمانه برام ی مرده متحرک.

خدایا ازت خواهش می کنم حال بابام خوب باشه و ی جور ی راهی بتونم ی بار دیگه ببینمشون، دلم می خواد بلندشون کنم، به پاهاشون روغن شتر مرغ بزنم و ماساژ بدم

خدایا حسرت ی بار دیگه ی لیوان آب دادن به بابا مونده روی دلم، یا بیمارستان بودن روز نیمه رجب و چایی دادم بهشون تشکر کردن ، دفعه اولی که بیمارستان قائم بودن یکشنبه که سالگرد آقاجان بود با سوسن رفتیم و سوسن فرنی درست کرده بود با پودر جوانه گندم، روغن زرد و شیره خرما و بابا با هر قاشق که می ذاشتم دهنشون تشکر می کردن میگفتن خوشمزه است ، طوری که همراه یکی از مریضها دستور پختش از سوسن گرفت، حسرت اون روزها روی دلمه خدا

خدایا ی کم زود نبود برای رفتن بابا ، خدایا بابا هنوز پسر مجرد داشت توی خونه، هنوز بچه محمد ندیده بود، نمی دونم حکمتت توی این امتحان 

خدایا با همه این تفاسیر جز تو کسی رو ندارم و جز تو کسی نمی تونه کمکم کنه، خودت هوام داشته باش

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی ، ممنونم، ممنونم، ممنونم.

نظرات 8 + ارسال نظر
مرضیه جمعه 15 اردیبهشت 1402 ساعت 12:23 http://Fear-hope.blogsky.com

خدا خیرت بده که تو حرم به یاد بابام هستی... لطفا برای خواهرم ریحانه هم تو حرم دعا کن. فقط ۱۷ سالش بود. چقدر دلتنگ همشونم
دلتنگ مادربزرگم که بهش میگفتم ننجون
دلتنگ داییم که هشت سال روی تخت بود و غریبانه رفت
و بابام که داعش هنوز خیلی تازست. دوست نداشت دنیا رو ترک کنه، اما نتونست بیشتر از اون بجنگه...
گریه امونم نمیده و ذره ذره حرفات درمورد پدرت یادشو برام زنده می‌کنه
زندگی بدون عزیرانمون طاقت فرساست.
صبح جمعه ای فاتحه ای نثار روح پاک پدرت کردم عزیزم

مرضیه جان
خدا ب شما و خانواده ات صبر بده ب شرط لیاقت چشم
علت اصلی اینکه منم بی طاقتم برای رفتن بابا همینه
برداشت منم همینه ک بابا دلش اینجا بود، امید داشت، مرضیه جان بابام خیلی زود رفت
به خدا قصد ندارم کسی ناراحت کنم
علت اصلی اینکه کمتر می نویسم همینه ک حس می کنم شاید بقیه رو ناراحت میکنم
ممنونم
روح رفتگان شما هم شاد

یاسی یکشنبه 27 فروردین 1402 ساعت 10:30

سلام سمانه جانم.جقدر متاسف شدم ازینکه پدر نازنینت فوت کردن....خدا به همه شما عزیزان صبر بده...روحشون شاد و قرین رحمت الهی....

سلام عزیزم
ممنونم خانم

مرضیه شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 12:24 http://fear-hope.blogsky.com

سمانه جان من خیلی دیر متوجه فوت بابا شدم، حال و روزتو میفهمم، اینکه میگی روزها و ساعتهای آخر بابا تنها بودن، اینکه دنبال راهی هستی که بفهمی اون لحظات و ساعات آخر چی بهش گذشته....
قطعا جایگاه بابا خوبه و این شبها مهمون سفره اولیا خدا انشالله
میدونم چقدر بیقراری و فقط میتونم دعا کنم خدا به قلبت آرامش بده، قطعا آرامش تو آرامش روح بابا و شادیش رو به دنبال داره

ممنونم مرضیه عزیزم
روح پدر بزرگوار شما هم شاد
من هر دفعه خرم می رم ب یاد پدر بزرگوارشم ، پسر کل خانم صالحی ، پدر و مادر دوست عزیز اصفهانیم و همسر خاموش بندری عزیز هستم

بهار دوشنبه 14 فروردین 1402 ساعت 14:44

خیلی خیلی سخته عزیزم.
هیچی هم جز گذر زمان نمیتونه ارومت کنه

... یکشنبه 13 فروردین 1402 ساعت 20:26

هر بار با شما گریه می کنم
خدا رحمتشون کنه
مهمون سفره کریم اهل بیت باشن
سمانه جان شما هم باید سوگواری کنی گریه کنی داد بزنی و....نریز توی خودت
خدا بحق این ماه عزیز به دلتون آرامش بده

فهیمه چهارشنبه 9 فروردین 1402 ساعت 21:28

از دست دادن سخته
هر طوری از دست بدی سخته
خدا به دلت آرامش بده

Reyhane R سه‌شنبه 8 فروردین 1402 ساعت 23:36

عزیزم

شهناز2 سه‌شنبه 8 فروردین 1402 ساعت 17:59 http://fadakdah@yahoo.com

سمانه خانم سلام همیشه شما رو بانویی تلاشگر و امیدوار دیدم ولی امروز باهات اشک ریختم چقدر سخته برای دختر رفتن بابا ،ای من به فدای رقیه سه ساله شاید الان وظیفه ام دلداری دادن شما باشه ولی نتونستم فقط خدا میتونه به این دل ارامش رو برگردونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد