چهل روز گذشت

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

ی چیزی ، ی حفره ای توی قلبمه که فکر می کنم داره از تو می سوزونه قلبمو

ی چیزی مثل ی توپ کوچیک هم توی گلومه که نمی ذاره نفس بکشم 

وقتی این دو تا همزمان بزرگ می شن حس می کنم که دیگه امکان زنده موندن برام نیست و اگر اشک بریزم در حد شاید چند دقیقه کوچیک می شن و باز دوباره روز از نو و روزی از نو 

وقتی پدربزرگم"بابای بابا" از دست دادم توی سن 17-18 سالگی حس می کردم چ غم بزرگی تجربه کردم، حاج آقا مرد خیلی بزرگی بودن، جایگاه اجتماعی بالایی داشتن، اصلا علت اینکه فامیل ما مهدوی هست به خاطر جلسات مهدویتی هست که حاج آقا با بزرگان اون زمان برگزار می کردن، رفتنشون اونم اواسط شعبان ضربه بزرگی بود.

هر کی می رفت دیدنشون می گفتن "خوش آمدی  که خوشم آمد زآمدنت    هزار جان گرامی فدای هر قدمت" و این بیت با ی لحن زیبا می خوندن، می رفتیم سر مزارشون من حس می کردم  دارن می خونن. رفتن بی بی جان درست در اولین سالگرد حاج آقا هم ضربه بدی بود. من دلم  می سوخت خیلی نمی رفتم دیدن حاج آقا . برای بی بی جان اما تقریبا بعد کلاسام می رفتم. بی بی جان همش می گفتن" بارون خوبه به قد آدم بباره نه به قبر آدم" اینه که درسته رفتن بی بی جان سخت بود اما حسرت نداشت.

مامانبزرگ هم وزنه سنگینی توی زندگی ما بودن.رفتنشون اونم روز شهادت حضرت زهرا خیلی سخت بود، من هنوز خانمی به درایت و مدیریتشون ندیدم، تا ماه ها نمی رفتم خونه اشون، چون نمی خواستم باور کنم نبودنشون. هنوز جای خالیشون حس می شه اما باز قابل تحمل تر بود شرایط.

آقا جان که رفتن حس می کردم ی واسطه خیلی بزرگی که بین ما و  خدا بود از بینمون رفتن، حسرت رفتن آقاجان ندیدنشون به خاطر خطرهای احتمالی کرونا بود و اینکه باز می شد تحمل کرد .

اما جنس و نوع غم نبودن و ندیدن بابا، نشنیدن صداشون فرق می کنه 

ی جوری از درون می سوزونه و با هر چیزی یا هر کاری بیشتر و بیشتر می شه. امسال عید ی داغ بود برای ما که همیشه به عشق دیدن بابا می رفتیم خونه اشون برای عید، ماه رمضون هم ی جور، یاد ماه رمضون های دوران مجردی، بیدار کردن بابا برای سحر، بیدار شدنمون با صدای نماز شب خوندشون، یا صدای پاشون که کشیده می شد توی حیاط و خبر از سرویس رفتن بابا می داد، یا وقتی می رفتیم خونشون برای افطار عاشق این بودن که سفره رو توی حیاط پهن کنیم و توی اون حیاط با صفا  افطار کنیم و این چند سال آخر هم که فصل توت بود اصرار داشتن افطار غذای چرب نخوریم که بتونیم بلافاصله بعدش از توتای تازه روی درخت استفاده کنیم و چ رقابتی بود بین ما بچه ها و نوه ها که توت های درشت تر و شیرین تر ببریم برای بابا و ایشون با چشمک و خنده همراه با ذوق مخصوص خودشون بخوان ازمون تشکر کنن یا فصل شاتوت چ کیفی می کردن بچه ها از درخت می رن بالا و ما هم با نردبون از هر جای این شاخه ای که حاج آقا پیوند زده بودن به درخت توت حدود 30 سال پیش و خودش اینقدر بارور و بزرگ شده آویزونیم برای چیدن  و باز اونجا هم مسابقه برای خودشیرینی پیش بابا برای بردن سیاه  و پر آب ترین هاش براشون.

 این روزها که فصل بهاره و در آستانه رسیدن توت با دیدن هر دونه توت خنجری وارد می شه به قلبمون و اشک می شه و جاری می شه از چشامون. 

نمی دونم چرا هنوز باور نکردم رفتنشون، شاید شاید می ترسم از روبرو شدن با شدت این غم ، ی جورایی ته دلم ی ذره امید که شاید کابوس باشه این روزها و شاید بیدار شم  از این خواب وحشتناک.

امروز 40 روزه که نیستین بینمون بابا جون ،40 روزه که هر لحظه منتظریم صدامون بزنین و صدا نمی زنین، گاهی صداتون می شنوم و می رم توی اتاقتون اما جاتون خالیه، 40 روز که هر لحظه اش ی سال گذشت، عکساتون می بینم ، فیلمهایی که داریم ، اینکه سوسن قربون صدقه اتون می رفت برای اینکه اجازه بدین صورتتون بشوریم و شما ناز می آرین،  زمانهایی که از حموم می اومدین بیرون و ناراحت بودن که چرا اذیتتون کردیم.

 حساس بودین روی موهای روی گوش و بینیتون و تا ما رو می دیدین می خواستین براتون اصلاح کنیم و ... 

اینکه حتی اگر یک لیوان آب می دادیم دستتون تشکر می کردین، غذا که می دادیم بهتون تشکر می کردین  و از خوشمزه ای غذا تشکر می کردین

عاشق شعرهایی بودیم که می خوندین ، میازار موری که دانه کش است ، مرد آن است که سنگ زیرین آسیاب باشد و ... 

این روزها که می آم پیشتون براتون می خونم که تو کجایی تا شوم من چاکرت ، چارقد دوزم کنم شانه سرت، ای فدایت این همه بزهای من ، ای به یادت این همه هی های من و همه اینها بارون می شه و می باره بابا 

بابا جونم  دلم می خواد حداقل  ی بار دیگه ببینمتون و بیام دستتون ببوسم و شما سعی کنید دستتون بدزدید تا اجازه ندین

بابا جونم ندیدنتون نبودنتون سخت تر از اونچیزیه که فکرش بکنید

بابا جونم دلتنگ زنگ زدن صبح های جمعه اتونم که بگین هنوز نیومدی و دلم پر بزنه برای اومدن پیشتون

آخ بابا ، چرا بیدار نمی شم از این کابوس

تک تک خاطرات ،توپ کوچیک توی گلوم رو هی بزرگ و بزرگ تر می کنه طوری که نفس کشیدن سخت و سخت تر می شه و اون حفره توی قلبم بزرگ و بزرگ تر

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی ، ممنونم، ممنونم، ممنونم


نظرات 10 + ارسال نظر
مرضیه جمعه 15 اردیبهشت 1402 ساعت 12:19 http://Fear-hope.blogsky.com

سمانه جان این متن رو چند روز پیش خوندم و بغض کردم و اشک ریختم
همش پدرتو در این حالتها تصور میکردم. خدا رحمتشون کنه. انشالله که بتونی کنی به آرامش برگردی عزیزم، درکت میکنم و منم بیقرار پدرم هستم با اینکه مدل و اخلاقش با بابای مرحوم تو فرق میکرد اما دلم خیلی خیلی تنگشه.
من به یادتم و برات دعا میکنم

جای خالی اشون خیلی اذیت کننده است
خدا به همه امون صبرش بده و اینکه کمک منه واقعا راضی باشیم به رضای خودش

یلدا سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1402 ساعت 08:52 http://dokhtatezemstan.blog.ir/

سلام عزیز دلم
تسلیت میگم سمانه جان ، غم ، غم بزرگیه و کلامی برای تسکین نیست
روح پدر بزرگوار شاد و منزل ابدیشون بهشت برین

ممنون عزیز
خدا رحمت کنه پدر و مادر بزرگوار شما رو

غزل سپید دوشنبه 4 اردیبهشت 1402 ساعت 01:32

سلام عزیزم.
تسلیت میگم خدمت شما
خیلی متاسف شدم...روح پدر بزرگوارتون در آرامش .
ببخشید که من الان سری به وبلاگ شما زدم و تازه متوجه شدم.
امیدوارم که خداوند به دلهای شما بازماندگان آرامش و صبر بده.

سلام خانم
ممنونم
خدا حفظ کنه پدر و مادر بزرگوار شما رو

ویرگول سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 22:58 http://Haroz.blogsky.com

از خدا یه دنیا صبر می خوام براتون
اشک ریختم با این پست
الهی که آرامش بده خدا به دلتون
سخته خیلی سخته
ولی گریه کنید، جلوی خودتون رو نگیرید، بزارید عزاداری کنید اون جور که باید تا شاید، شاید یکم دلتون آروم بگیره
فقط خدا خودش کمک کنه

دعا کنید برام
اوضاع مناسبی ندارم

عاطفه سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 16:26

سمانه جون باور نمیکنم اینقدر ایمانتون ضعیف باشه. حالا اگه بی اعتقاد بودین اینقدر تعجب نمی کردم. خدا صبرتون رو زیاد کنه. به هر حال هیچ کس از مرگ راه گریز نداره.

خودمم به این فکر کردم
در مقایسه با عمه ام و مامانم ک همیشه شاکرن
اما دلتنگم و این دلتنگی و بغض داغونم کرده

خورشید دوشنبه 28 فروردین 1402 ساعت 23:48 http://khorshidd.bligsky.com

سمانه این همه سال من پست های تو را خوندم مثل پست های بقیه
ولی راجع به پدرت توی این چند پست اخیر که مینویسی انگار یه جای ذهن من ایشون وجود داشتن نمیتونم دقیقا منظورم را بیان کنم
ولی قلبم تیر میکشه
عمیقا باهات همدردی میکنم

ممنون عزیز دل
اصلا نمی خوام ناراحتت کنم
اما اگر اینجا هم ننویسم می ترکم

شیشه دوشنبه 28 فروردین 1402 ساعت 12:26 http://www.sangoshishee.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه . داغ بزرگی هست . انشالله که با خوبان همنشین بشن

ممنونم

لیلا دوشنبه 28 فروردین 1402 ساعت 10:12

روح پدرتون شاد.خدا بهتون صبر بده.غم بزرگیه.

samira یکشنبه 27 فروردین 1402 ساعت 18:06 http://sama92.blogfa.com

وای که چه غم بزرگیه و چه بد که کاری از دست من که اسمم رو گذاشتم رفیق برای یه ذره آروم شدنت برنمیاد
خدا خودش باید کاری کنه
ازش می خوام اون می تونه یه کم قلبت رو آروم کنه مطمئنم

نگو سمیرا جانم
شما و همه رفیق های گل گروه همیشه بودین
ممنونم از همه اتون

khatoon یکشنبه 27 فروردین 1402 ساعت 14:44 https://memories-engineer.blogsky.com/

سلام
چقدر ماجرای از دست دادن باباجان شما با بابای من شباهت داشت با خوندن دوتا پست اخیرتان داغ دلم تازه شد. با خط خط نوشته هاتون همزادپنداری کردم و اشک ریختم .
خدا بهتون صبر بده و دلتون آروم بشه
اونا الان زندگی صد برابر بهتر از ما دارن فقط به همین مسئله فکر کن خیلی آروم میشی

سلام
متاسفم ک باعث ناراحتی اتون شدم
خدا رحمت کنه پدر بزرگوارتون
دعا کنید برام و برامون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد