سلام
خوبید؟
الحمدالله ما هم خوبیم.
شرایط برام یکم سخت شده .
مجبورم هر روز صبح زود از خواب بیدارم شم
هر چند شب ها سعی می کنم همه کارهام بکنم که صبح کاری نمونه و خیلی انرژی ازم گرفته می شه اما باز هم ی سری کارها قبل از رفتن باید انجام بدم
محسن جان هم صبح زود بیدار می شه و مجبورم که سیرش کنم و اگر خودش کثیف کرده باشه عوضش کنم و جدیدا بازی گوش شده و سر و صدا می کنه که فقط از زهرا دورش می کنم تا ایشون بیدار نکن
بعد مجبورم محسن بسپرم به صالح یا شوهرجان و بیام و اینجا تا 3 هستم و حدود 3.5 تا 4 می رسم خونه
شوهرجان هنوز وضعیت کاریشون مشخص نشده ، ی سری برنامه ها داشتن به عنوان نماینده کارگرها و ی سری مجوزها از استانداری و ... گرفته بودن برای تجمع اعتراضی جلوی کارخونه که متاسفانه از اطلاعات شهرستان باهشون تماس گرفتند و ی عالمه تهدید کرده بودن اینکار و نکنین و ... و البته ربطش داده بودن به انتخابات و ... که خود من هم از این برخورد حالم بد شده بود،اینا ی سری کارگرن که نگران کارشون هستند و البته مشکلات خاص خودشون دارن از مشکل اجاره خونه و قسط و اینا تا مشکل مریضی بچه و ... بعد روی سر اینا بازی سیاسی در می آرن متاسفانه ،نمی دونم تا کی قراره به جای حل کردن مشکل ، یا توهین کنیم یا صورت مسئله رو پاک کنیم .
بگذریم ، شوهرجان ما که فعلا می ره مغازه برادرجان کمک ایشون ، محمد راضیه الحمدالله و شوهرجان هم درسته یکم نق می زنه به من که توی این سن و سال باید برم زیر دست داداشت کار کنم و باید از ی پسربچه حرف شنوی داشته باشم اما ته دلش بدش نمی آد سرش گرم باشه
و خوبیه دیگه ای هم که داره اینه که صبح ها تا 11-12 خونه ان و بعد بچه ها رو یا میذارن پیش صالح یا می برن خونه مامان و من 3.5-4 می رم دنبالشون و بعد هم دنبال شوهرجان و می آیم خونه و ی استراحت 2-3 ساعته می کنن و بعد دوباره 7 تا 12 مشغولن ،از بیکاری بهتره
صالح هم ی کلاس رزمی می ره شبها و ظهرها هم کلاس شنا
دوس دارم کلاس زبان هم بذارمش اما خودش خیلی متمایل نیست یعنی 2-3 سال پیش گذاشته بودم ی جای معمولی و خیلی راضی نبود همش یاد اون سالها می افته و خاطره بد داره از اونجا
فردا قراره مادرشوهرجان آنژیو انجام بدن ، خواهرشوهرکوچیکه معاون دفتریه ی مدرسه است و می گه نمی تونم مرخصی بگیرم و خواهرشوهر بزرگه هم دو تا بچه داره داره که دوس نداره خونه مادرشوهرش بذاره ، و می گه که ظهر می ذارم خونه جاریم و بعد می رم بیمارستان
برادرشوهام هم نیستن و فقط می مونه من ، که به مادرشوهرم گفتم مرخصی میگیرم و می آم و بعد که با شوهرجان مشورت کردم میگن بیخود چرا تو می خوای بری پاچه خواری؟؟؟؟وظیفه دخترهاش هست و اونا مرخصی نمی گیرن تو می خوای مرخصی بگیری؟؟
دلم برای مادرشوهرم می سوزه ، نمی دونم به حرف شوهرجان بکنم یا نه بدون هماهنگی با شوهرجان برم
خدایا خودت کمک کن تصمیم درست بگیرم