148

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

روزهای سختی رو گذروندم 

هیچ وقت فکر نمی کردم این روزها رو بگذرونم 

از بیرون همه چی خوبه و مشکل حادی نیست اما از درون داغونم 

البته که به چشم ی امتحان نگاش می کنم ، اما امتحان سختی هست 

شاید به نظر ناشکر بیام و  حس می کنم خدا می خواد بهم بگه سمانه جان اینقدر برای بعضی چیزها خودت اذیت نکن

داشتم این مطلب می نوشتم و تاریخ دیدم یادم اومد دو روز ازسالگرد ازدواجمون گذشته و من حتی اون روز یادم نبود(هیچ وقت فکرش نمی کردم ی روز سالگرد ازدواجمون یادم بره و 21 سال گذشته از اون تاریخ)

و اینکه روز زن و مادر امسال اولین دسته گل هدیه رو گرفتم حس عجیبی تجربه کرده بودم ی حس گنگ بین ذوق وشوکه شدن

*بعد از دو هفته اومدم تا تکمیل کنم این پست 

روزی که داشتم می نوشتم سالگرد شهدای هواپیمای اکراینی بود و تازه چند روز گذشته بود از سالگرد سردار سلیمانی و شهادت حدود 100 نفر از هموطنای عزیزمون 

چقدر اون روزها داغون بودم 

همسر و دختر یکی از همکارهامون هم توی کرمان جز شهدا بودن

من تا حالا این همکارم ندیدم (با توجه به بعد مسافت) اما از اون روز هر دفعه که می رم حرم از طرف همسر و دخترشون و همه شهدای کرمان زیارت می کنم و هدیه می دم بهشون 

دلتنگ اینجام خیلی زیاد 

به خصوص روزهایی که دلم برای بابام تنگ می شه می آم مطالب پارسال می خونم 

این روزها همون حس ها رو دارم 

و اینکه داره یکسال می شه 

ماه رجب پارسال چقدر امید داشتم ، 13 رجب شنبه بود ، مامان به جای سوسن کشیک بودن.

مامان بردم حرم، رفتم توی صف برای زیارت ضریح، توی صف زیارت،امام رضا رو  به جون پسرشون قسم دادم، ازشون خواستم عیدشون به این مناسبت برگردوندن با با به ما باشه، بعد با مهدی رفتیم ملاقات بابا، چون عید بود هم من تونستم برم پیش بابا و بعد حدود دو هفته بابا رو دیدم ، برق چشاشون از خوشحالی یادمه، پرسیدن مامان کجاس؟ گفتم حرمن. پرسیدن جمعه است(کشیک مامان جمعه هاس، گفتم نه به جای سوسن رفتن. شکایت کردن از تشنگی با هم کلی حرف زدیم (در حد 5 دقیقه) و بعد من هم مهدی رفت اما وقتی اومد مهدی که عین کوه استواره، چشاش پر اشک بود. اما من امیدوار بودم یا شاید هم خودم به ندیدن می زدم.

الان نزدیک 11 ماهه بابا نیستن و من دلتنگ ترینم .

امروز داشتم با دختر عمه ام صحبت می کردم، وقتی گفت خدا رحمت کنه دایی رو ، ی آن شوکه شدم چرا ؟و این حرفش مثل ی سیلی بود برای اینکه به خودم بگم سمانه باور کن ، تا کی هی می خوایی فرار کنی.

خدایا ناشکری نمی کنم خودت شاهدی، فقط و فقط دلتنگترینم ،و این ورزها که نزدیک روز پدره این دلتنگی به اوجش رسیده 

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی ممنونم، ممنونم، ممنونم.

نظرات 3 + ارسال نظر
شهناز2 دوشنبه 21 اسفند 1402 ساعت 10:07

سلام علیکم خوب هستید سمانه بانو، امیدوارم خدا به دل تون ارامش بده و روزهای پیش رو برای شما و خانوادتون پر از ارامش باشه

سلام بانو
ممنونم

نازنین دوشنبه 23 بهمن 1402 ساعت 09:19

چقدر جاتون اینجا خالی بود
خدا رحمت کنه پدر عزیزتون رو
بیاین اینجا بنویسین گاهی
من خیلی سرزدم از مرداد

ممنونم بانو
لطف دارید بانو

ویرگول سه‌شنبه 3 بهمن 1402 ساعت 22:26

چقدر خوب کردی نوشتی
خدا به دل بیقرارت صبر بده عزیزم
امیدوارم هر چی زودتر از روزهای سخت عبور کنی و به ساحل زیبای آرامش برسی

ممنونم بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد