82

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

آقایون محترم، درسته که اوضاع مالی خیلی بده، درسته ک زحمت می کشین ، اما اون خانمی ک با شما داره زندگی می کنه علاوه بر نیازهای مالی هزار تا نیاز روحی دیگه هم داره که متاسفانه نقش شما توی اون نیازها خیلی پر رنگه، اگر می بینید ی خانم هی خودش ب ندیدن می زنه و کم و کاستی های زندگی رو به روی خودش و شما نمی آره، اگر بی محبتی شما رو دید و اون جبران نکرد، نگین مجبوره و اگر جای بهتری سراغ داشت می رفت، فکر کنید شاید دوستون داره، شاید داره می بینه نصف عمرش توی ی زندگی گذاشته و می خواد نتیجه اش ببینه، فکر کنین ک اون هم آدمه و اتفاقا خیلی با احساس!!!

 چرا بعضی از زخم ها جاش می مونه، چرا بعضی چیزها رو هی سعی می کنی فراموش کنی اما فراموشت نمی شه، چرا ما آدما ب بعضی چیزها عادت نمی کنیم ، چرا بعضی بی توجهی ها با اینکه بارها تکرار می شه باز هم گزنده است و مثل روز اول یا بیشترآدم  اذیت می کنه؟

خدایا دوست دارم بگم ممنونم به خاطر همه چیزهایی ک به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی، اما تو این مورد حکمتت نمی فهمم، اما باز هم ممنونم، ممنونم و ممنونم

81

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

روز یکشنبه صبح خواهرشوهرجان اومده بودن دنبال مادرشوهرم ک ببرنشون آزمایش و از اونجا هم مادرشوهر بردن خونه جاری جانشون، دیروز جاری جان ب من زنگ زدن، اینقدر عصبانی بودن ک حد نداره، چرا چون پدرشوهرجان رفتن آزمایش pcr  گویا جواب تستشون مثبت شده،می گفتن چرا بقیه به فکر نیستن، خوب دو تاشون بمونن خونه و نوبتی بچه هاشون برن پیششون، خواهرشوهر بزرگم مسیرش خیلی دوره و براشون سخته و خواهر شوهر کوچیکم هم کلا عادت نداره به این جور چیزها و براشون مهمه که قبل 9 خونه باشن و مهم نیست ک حال مامانشون الان چ طوره؟به جاری جان حق دادم، از دیروز صالح یکم آبریزش داره، وسط امتحاناش،خوب اگر مادرشوهر یکم رعایت می کردن، ماسکشون توی خونه میزدن، از لیوان یا قاشق خاصی ک براشون گذاشته می شداستفاده می کردن، یا با اینکه ازشون خواهش کرده بودم فقط از سرویس فرنگی استفاده می کردن ، من توی ذهنم حتی خطور نمی کرد که شاید از مادرشوهرم گرفته باشه، 

دعا کنید که این چند روز هم به خیر بگذره و صالح هم زود حالش خوب شه

دیروز تولد شوهرجان بود، زهرا کلی ذوق و شوق داشت، تصمیم داشتم ی کاپشن گرم براشون بخرم، ک خوب خیلی گرون بود، ب لباس گرم رضایت دادم ، با دو تا دسته گل نرگس و مریم (بیشتر برای دل خودم) خریدیم و با اینکه تصمیم داشتیم کیک خودمون درست کنیم باز ب پیشنهاد زهرا ی کیک کوچیک هم براشون خریدیم، ی تولد کوچیک گرفتیم، اینقدر بچه ها ذوق داشتن ک حد نداره و من چقدر لذت می بردم از ذوق کردنشون، هر چند که هنوز شوهرجان لباسشون تنشون نکردن ببینن توی تنشون چ طوره

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی ک به دلیل رحمتت بهمون دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهمون ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم

80

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

خانواده همسر من در مجموع خانواده خوبین، اما کلا خیلی بی خیالن و اهل مهر و محبت کردن نیستن.

توی این بازه کرونا فکر کنم در مجموع 1 بار عید فطر ک یکم وضعیت آروم شده بود ی خواهر و دو تا برادر جمع شدن خونه مادرشوهر

و تک تک هم اصولا نمی رن، مادرشوهر من هم خیلی خیلی اسمش چی بزارم که قضاوت نباشه اما به نظرم سعی می کنن مظلوم نمایی کنن یا هر چی، بعد بچه ها اگر هفته ای یک بار به مامانشون زنگ بزنن فکر می کنن که چ لطف بزرگی کردن و دیگه همه مسئولیت فرزندیشون به جا آوردن.

بچه ها من هم عاشق مادرشوهرن و ایشون خیلی زیاد دوست دارن ،اصولا هفته ای، دو هفته ای یک بار میرن و تایمی که من سر کارم اونا اونجان، هفته گذشته بچه ها نرفته بودن، محسن و زهرا چند تا فیلم گرفته بودن از خودشون برای دختر عمه و پسر عمه اشون که ما خیلی دلمون برای شما تنگ شده و کاش ی فیلم از خودتون بزارین تا بتونیم ببینیمتون و ... .شوهرجان بنده چون طرفای خونه خواهرشوهرم کار داشت و بعد این که  فیلم دید تصمیم گرفت این هفته مادرشوهر برداره و برن اون نصف روز خونه خواهرشوهرجان،که به مامانشون زنگ زدن، مادرشوهر جان گفته بودن نمی آم، شوهرجان می خواستن بچه ها رو  ببرن خونه خواهرشوهرجان ، که پدرشوهرجان زنگ می زنن  بیا خونه ما، حال مامان بده و اگه می خوایی برای دفعه آخر مامانت ببین(خوب یکی نیست اول به پدرشوهرجان بگه تو که می بینی حال خانومت بده، ببرشون دکتر، دوم به مادرشوهرجان بگه خوب می بینی حالت خوب نیست و شوهرت هم جدی نمی گیره زنگ بزن ب یکی از بچه هات).

شوهرجان رفتن و مامانشون بردن خونه خواهرشوهرجان، خواهرشوهرجان یکم نگران می شن و سعی می کن به مادرشوهر روحیه بدن، تماس تصویری می گیرن با دایی هاشون و بردارشوهرجان ک سیدنی ان، از اون طرف هم اونا کلی ناراحت که حال مامان خوب نیست و هی زنگ جدا ک حال مامان بده ببرینشون بیمارستان، مادرشوهر می برن بیمارستان، گویا ی قرص خوابشون اشتباه با دوز بیشتر مصرف کردن بدنشون خیلی بد جور ورم کرده طوری که من دیدمشون ترسیدم، کلی آزمایش و سی تی اینا، در مجموع آزمایش هاشون مورد خاصی نشون داده جز ریه اشون حدود20% عفونت نشون داده بود،با توجه به اینکه آنتی بادی توی خونشون نبوده فعلا مشکوکن ، از روز 5 شنبه هم بعد از ظهر اومدن خونه ما، از ی طرف اصلا رعایت نمی کنن که توی خونه ماسک داشته باشن یا مثلا لیوانشون رو مشخص کردم ، اما اگر بخوان خودشون می رن و توی ی لیوان دیگه آب یا دمنوش می خورن که باید چهار چشمی، از طرف دیگه دلم براشون می سوزه چون بچه هاشون اصلا اهل مهربونی کردن نیستن، تا تنها می شیم هی ب من می گن برام اسنپ بگیر برم خونمون، یا می شینن غصه می خورن که محسن(برادرشوهرم ک شهید شدن) اگر بود الان فلان بود، یا برادرشوهر دومی اونی که سیدنیه از روی بدبختیه رفته کشور غریب(آیکونه معلومه که از روی حسادت نیست و غبطه است)، یا اونیکی ک معاون بانک هست مجبوره هی اضافه کار واسته تا خرج خونش در بیاد یا شوهر من خیلی زحمت کشه که مجبوره با توجه به شغلش ، شیفتی بره سر کار تا بتونه خرج زندگیش در بیاره، یا اون خواهر شوهرم فلان ، اون یکی بهمان و ... . و بابت اینا ی جوری صحبت می کنن که حس می کنی توی اوج بدبختین.

خلاصه الان اوضاع خونه ما فعلا اینه تا ببینیم من می تونم از پس این روحیه مادر شوهر بر بیام یا من هم می شم عین خودشون 

دیروز صبح ک بیدار شدم اول شلغم گذاشتم بپزه،کلی سیب و هویج پوست گرفتم برای آب سیب، عصاره گوشت گذاشته بودم ، مدام دمنوش آویشن و عسل می بردم، این بین تکالیف زهرا مونده بود داشتم با اون کلنجار میرفتم، صالح امتحان ریاضی داره، سئوال هاش و با هم کار می کردیم، محسن هم همیشه دنبال اینه که تایم مخصوص خودش داشته باشه، آخر شب واقعا حس می کردم low batry به معنای واقعی کلمه ام، امروز هم صبح بلند شدم با بقایای گوشت اون عصاره و روغنی که تازه از کره گرفته بودم، استامبولی درست کردم،باز شلغم گذاشتم و همینطور دوباره عصاره گوشت، کلی هویج و پرتقال پوست کندم و آبشون گرفتم و ریختم توی پارچ تا وقتی بیدار شدن همه چیز حاضر باشه.خواهر شوهرهم اومده خونمون مثلا این تایمی که من نیستم مواظب مادرشوهرجان باشه، اگر می دونستم حتما غذا بیشتر درست می کردم کاش از قبل خبر می دادن.

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی ، ممنونم ، ممنونم، ممنونم.

پ ن: نصف این مطلب من 5 شنبه نوشتم و نصفش رو هم امروز که شنبه است.

79

سلام دوستان 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

روز جمعه 13 دی ماه 98 بود و شوهرجان صبح باید می رفتن سرکار

تازه اذون گفته بودن ،بعد از اینکه ایشون راهی کردم رفتم سراغ اینستا

عکس ی دست و انگشتر و ی خبر مبهم ک دعا کنید راست نباشه

دلشوره عجیی بود ، یعنی چی شده، بعد از نماز صبح خبر تایید شد و اشکی بود ک از چشمام می اومد و فریادی که با بالشتی ک گذاشته بودم روی دهنم خفه اش کرده بودم و تلاش برای انکارش توی ذهنم

مگه سپهبد کی بودن؟از کی می شناختمشون؟مگه دیده بودمشون؟اصلا شاید تکذیب می شد؟شاید خواب بودم و کابوس می دیدم  ک کاش اینطوری بود!!!

چرا خانم شهید رضایی نژاد حس کردن پشت و پناهشون رفت و داغ شهید براشون تازه شد؟چرا داغ خانم شهید بلباسی تازه شده بود؟

چرا دختر شهید محرابی یاد خاطرات روز عرفه و درخواست سپهبد برای دعا برای شهادتشون رو یادآوری می کردن؟

اصلا چرا راجع ب شهید مغنیه و نوع ترورشون با دختر شهید صحبت کردن؟

چرا نحوه شهادتشون شبیه اون شهید بزرگوار بود؟

وای پیام حضرت آقا ،مهر تاییدی بود ک باید باور می کردم . 

و بعد از اون بهت بود و بهت بود و بهت...

حاج قاسم از کی می شناختم؟ درسته اسمشون توی خاطرات اکثریت فرماندهان جنگ خونده بودم ، از کتاب پیغام ماهی های شهید همدانی، تا کتاب در کمین گل سرخ سپهبد صیاد شیرازی، تا  کتاب خاطرات شهید طهرانی مقدم و ...، اما همیشه در نظرم فرمانده ی گردان از کرمان بودن که مثل بقیه رزمنده ها با توجه به موقعیت شون، خیلی خوب از پس مسئولیتشون بر اومدن و گردانشون اصولا توی عملیات ها موفق بوده، همین ، اما از کی خاص شدن و از کی شاخص شدن؟ از وقتی ک اسمشون اومد توی لیست تحریم های امریکا ، از اونجا برام سئوال بود همیشه که چرا ایشون ؟ مگه ی فرمانده زمان قدیم جنگ ک الان اسم و رسمی هم ازشون نیست چرا باید اسمشون بیاد جز تحریمی ها و البته بعد جریان داعش و جنایاتشون درسوریه و عراق و این همه درایت و مدیریت حاج قاسم توی این بحران، دلیلش بهم فهموند، و البته مطمئنم که کم از این بزرگوارن در ایران عزیز نداریم.

خدایا یک نفر چقدر می تونه بزرگوار باشه که همه خانواده های شهدا حس کنن دوباره داغ دیدن؟ چرا منی که فقط ی اسم ازشون شنیده بودم و گاهی هم از بزرگواریهاشون، حس کردم یتیم شدم و در فراقشون ضجه زدم، چرا موقع تشیعشون همه و همه اومده بودن، چرا موقع نمازشون و خوندن "انا لا نعلم منه الا خیرا" هممون پشت سر رهبرمون ضجه زدیم؟ چرا هنوز این داغ سرد نمی شه؟چرا این ی سال اندازه ی قرن گذشت؟این همه بلا توی ی سال؟

به نظرم بعضی وقت ها خدا می خواد ی سری چیزها رو بچینه کنار هم تا  ما با توجه به اونها ی سری کدها رو بگیریم

وقتی که توی دهه فاطمیه شهید شده باشی، اونم با دستی که  شبیه علمدار کربلا جدا شده و بدنی که تکه تکه شده، چهلمت باشه روز 22 بهمن و بعد از شهید شدنت دنیا روز خوش نبینه!! 

چرا درست قبل از پروازتون دعا کرده بودین عاشق دیدار حضرت حقین و خواسته بودین شبیه حضرت موسی باشه دیدارتون؟ و هزاران هزار چرای دیگه؟؟؟

کی بودین شما سردار دل ها؟؟؟؟

می شه برای ما دعا کنید، می شه برای دل رهبرمون که پارسال مالکش از دست داد و در آستانه سالگرد شهادت شما عمارش دعا کنید،

می دونین بعد از رفتن شما دلخوشی ما شده خوندن چند باره وصیت نامه اتون و هر دفعه یک نکته جدید از توش در آوردن و اشک به خاطر داغی که هر سری با خوندن وصیت نامه اتون تازه تر می شه و غبطه به خاطر این همه بصیرتی که داشتین  و سعی کردن در عمل به اون چراغ راهنما، سردار برای ما دعا کنین که بتونیم به توصیه شما و علامه مصباح عمل کنیم پشت ولی فقیه امون باشیم.

پ ن: هر زمان یاد شهادت سپهبد می آد، داغ اون بی تدبیری در مراسم تدفین و عزیزانی که اونجا جونشون از دست دادن و همینطور حادثه سقوط هواپیما هم تازه می شه و همون اندازه دلم آتیش می گیره، خدایا این امتحان ها و فتنه های آخر زمان داره سخت و سخت تر می شه، حواست بهمون باشه، ما خیلی تنهاییم.

خدایا ممنونم برای همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهمون ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم

78

سلام دوستان 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

5 شنبه هفته قبل قرار بود مامان و بابا با مهدی بیان خونمون ، مامان گفتن که خاله بزرگم هم چند سری گفتن ما خیلی دوست داریم بریم خونه سمانه، از اونجایی که مامان جانمان عاشق خواهراشونن گفتن خوب شما هم بیایین و این شد که خاله جان با دختراشون عروساشون اومدن خونمون اما بابا و مهدی نیومدن ،من روزچهارشنبه صبح فهمیدم که قراره خانواده خاله جان بیان و ب مامان گفتم چون خودم می خوام روزه بگیرم و می دونم خواهرها روزه می گیرن به خاله جان هم بگین برای افطار بیان

سریع حبوبات گذاشتم خیس بخوره و البته شانس آوردم پرستار بچه ها روز قبل اومده بودن خونمون و خونه تمیز بود،شب هم گذاشتم بن شن بپزه،پیاز داغ و سیر داغ فراوون آماده کردم ،مواد کوکو سبزی و اسنک هم  آماده کردم ، از اون طرف هم به خواهر همکارم سفارش دادم باقلوا برام بزنن و ایشون هم قبول کردن و صبح با دلی آرام و قلبی مطمئن اومدم سر کار، بعد از ظهر بعد اینکه شوهر جان رسوندم محل کار، رفتم باقلواها رو گرفتم و یکم خرید کردم تازه 2.5 رسیدم خونه و با خونه ای منفجر شده از حضور بچه ها مواجه شدم ، نماز نخونده بودم و نمی دونستم چ کار کنم

ساعت 4.5 قراره مهمون ها بیان و بقیه کارها مونده بود، اولین کاری که کردم قابلمه آش گذاشتم تا با سبزی آش جوش بیاد تا بتونم بن شن بریزم ، خواهر کوچیکه اومد خونمون، تند ظرف ها رو چیدم توی ماشین، خواهر جان زحمت اسنک کشید و البته داشتیم نون باگت رو دایره ای می بریدیم برای سرخ کردن کوکو ک یکی از دخترخاله ها رسید و ایشون زحمت سرخ کردن کوکو ها رو کشیدن، ، شب قبل مجدد از پرستار بچه ها خواستم برای اون روز بیاد و ایشون هم حدود 4  رسیدن ،اون وسطها نمیدونم چ طور نمازم خوندم بالاخره برای افطار سفره چیده شد و خاله جان با مامانشون همزمان رسیدن 

مهمونی خوبی شد الحمدالله، خاله جان با عروسهاشون و دخترهاشون 6 نفر بودن و ما هم 4 نفر و الحمدالله خیلی خوش گذشت، فقط من نرسیدم موهام ی برس ساده بکشم ، اون روز فهمیدم چقدر این رفت و آمدها برای روحیه امون لازمه و ما قدر این رفت و آمدها رو نمی دونستیم و کاش بشه بدون از ترس از مبتلا کردن بقیه دور هم جمع شیم و بتونیم حداقل ی دست ساده به هم بدیم.

چون اون روز بابا نیومدن ، امروز صبح از مامان خواستم که بابا رو بیارن خونمون، قبل ترها گاهی بابا می رفتن سالن و روحیه اشون عوض می شد اما الان مدام خونه ان و خیلی حوصله اشون سر می ره و سعی می کنن به روی خودشون نیارن اما توی رفتارشون کاملا مشخصه، از صبح دارم فکر می کنم بعد اینکه رفتم خونه چی برای بابا درست کنم ک دوست دارن؟ چی براشون خوبه؟ چی خوشحالشون می کنه و ... .کلاس مامان حدود 2 تموم می شه و تا مهدی بخواد بیاد خونه و ... فکر نکنم قبل از 3 برسن و از طرفی هم بچه ها خونه مادرشوهرمن و حدود 1 می آن دنبالم و حدود 1.5 می رسم خونه، ضمن این که فهمیدم مهمون روزی ش با خودش می آره خواهر همکار جان که توی کار شیرینی ان امروز برام دونات آوردن که مامانم عاشقشه خدایا ممنونم از این همه مهربونی.

15 دی ماه دقیقا 18 سال از روزی که عقد کردیم میگذره , , و وارد 19 اُمین سال زندگی مون می شیم، 15 دیماه سال 1381 ک مصادف با روز تولد حضرت معصومه بود از اون طرف 23 دی ماه تولد همسرمه، نمی خوام مثل سالهای قبل سوپرایزشون کنم اما نمی خوام هم مدل خودشون که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشم، ذهنم درگیره چ طور هم ی جشن ساده و ی هدیه ساده بگیرم و هم خیلی به خودم سخت نگذره، خدایا لطفا ی چیزی بهم الهام کن

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی ک به دلیل رحمتت بهمون دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهمون ندادی، ممنونم،ممنونم، ممنونم