۱۴۲

سلام 

خوبید 

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم اما نمی شه

امروز ۱۲ روزه بابا بینمون نیستن

و نزدیک سه ماهه ک بیشترش خونه نبودن

آخ از حسرت که آدم می سوزونه 

آخ از تنهایی و بی پشت و پناه بودن 

توی شرایط سخت اطرافیانت می شناسی و البته ک خیلی ها ذاتشون نشون می دن و باز مثل شرایط سخت قبل تنهایی خیلی اذیتم می کنه و این دفعه اصلا برام مهم نیست ک نکنه کاری کنم ک بقیه ناراحت شن

ساعتهای آخر سال ۱۴۰۱ هست و پست آخر امسال 

حالم 

خوب نیست ، توقع هم ندارم خوب باشم ، دلتنگم شدید ، حسرت دارم شدید ، ناراحتم زیاد ، خسته ام زیاد ، گله دارم اونم خیلی زیاد، کم آوردم خیلی زیاد، اما دنیا دنیای بی رحمی هست و براش مهم نیست ک حال افراد چ طوره 

خواهر وسطی رفتن کربلا و ی اتفاق خوب امروز این بود ک با عکس بابا کنار ضریح باباجانمون حضرت امیر عکس گرفتن و فرستادن و وقتی چشمم بهش افتاد و سیل اشکی ک اومد علاوه بر حسرت شکرگذاری هم بود 

می شه خواهش کنم برام و برامون خیلی دعا کنید 

منم امیدوارم سال ۱۴۰۲ سال خوبی برای همه باشه

خدایا می شه ازت بخوام بیشتر از این امتحانم نکنی ، یا یکم امتحانات سبک تر باشن، باور کن ب بزرگی خودت دارم کم می آرم، شاید هم کم آوردم .

 الان در حال حاضر با همه گله ای ک ازت دارم تنها امیدم تویی ، خودت می دونی چ شرایطی رو دارم می گذرونم، خودت شاهد بودی پنجشنبه پیش بابا و امام رضا چقدر ضجه زدم، به بابا گفتم نمی خوام ناراحتتون کنم اما برام دعا کنید الان هم از خودت می خوام خودت شرایط برام هموار کنی و ب آرامش برسونیم.

خدایا مثل همیشه ممنونم ازت به خاطر همه چیزهایی ک به دلیل رحمتت بهمون دادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم.

آسمونی شدن بابا

سلام 

خوبید 

ما هر چقدر سعی می کنیم خوب باشیم نیستیم

بابام ۱۶ اسفند ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح آسمونی شدن

 همون لحظاتی ک من بیدار شده بودم و از شدت تشنگی و استرس قلپ قلپ آب می خوردم 

روزهای سخت و بهت اوری رو پشت سر گذاشتیم 

همچنان توی بهت و ناباوری ام 

هنوز امیدوارم یکی من از این کابوس وحشتناک بیدار کنه 

خدایا اینقدر داغونم اینقدر حسرت دارم اینقدر درد دارم و راستش خیلی گله دارم ازت اما بازهم به خاطر همه چیزهایی ک به من دادی ممنونم، ممنونم، ممنونم


141

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم .

هفته پیش روز یکشنبه توی جلسه گروه یک دفعه توی عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبور شدم برم ماموریت 

کجا؟کرمان!!! چرا ؟ چون بچه های مالی گند زدن ، چون ....

البته خوبیش این بود که دو تا از نیروهای مالی هم بودن

نمی دونین چ استرسی کشیدم که شوهر قبول کرد با هم بریم و این شد که یک دفعه ماموریت شد ی مسافرت که بچه ها رو بردیم 

سه شنبه ساعت 3.5-4 صبح حرکت کردیم، ساعت 5 بعد از ظهر رسیدیم ، بعد از نماز مغرب و عشا خوابیدم تا 8.5 و ساعت 9 رفتیم جلسه هماهنگی با نیروهای خودمون تا 11.5 شب.

و چهارشنبه از ساعت 7.5-4.5 جلسه بودیم 

سه تا جلسه سخت و فشرده، کلی خسته شدیم، طوری که من عملا دیگه مغزم نمی کشید 

ساعت 5 رسیدم پیش بچه ها.

نماز مغرب عشا رو رفتیم گلزار شهدا و مزار حاج قاسم عزیز و بعد هم ی بازار ارگ .

صبح روز بعد هم حرکت کردیم سمت مشهد

تجربه سخت و در عین حال خوبی بود برام .

راجع به بابا هم 

کاش معجزه شه ، تمام امیدم به معجزه خداست 

امروز صبح رفتم در حد یک دقیقه دیدمشون ، نمی دونم بابا متوجه شدن یا نه 

چقدر خوب بود که مهدی بود اگر نه کی آرومم می کرد 

خدایا برای تو کاری نداره، بابای من سنی ندارن، بابای من تمام امید و پشتوانه امونن، می شه می شه همین ی بار معجزه شه 

خواهش می کنم التماست می کنم یا الله

خدایا خواهش می کنم  ازت تشکر بعدی که ازت دارم به خاطر برگردوندن دوباره بابا باشه به ما 

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم.

140

سلام

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

بعضی وقت ها گذروندن زندگی خیلی سخت می شه 

ی جورایی خودت نمی دونی چی می خوایی 

حالت ی شوک و بهت و گیجی داری، می گذرونی ببینی تهش چی می شه 

و این بین ، این بین ی سری اتفاق هایی می افته که باید تصمیم بگیری 

خودت دقیق نمی دونی چی درسته و چی غلط 

می ری ته تهش ببینی کجاست و باز تهش تازه می بینی اول ی مرحله سخت تره

کاش بشه یکی دقیقا بگه توکل به خدا یعنی چی؟ یعنی باید چ اتفاقی بیفته توی وجودت که بگی این یعنی توکل 

یعنی هر اتفاقی بیفته افتاده چ تو از اون اتفاق خوشحال  باشی چ نباشی 

خوب این چ جور توکلیه

نمی فهمم ، خودمم نمی فهمم چی دارم می گم 

حال دلم، خودم، روحم ، جسمم بده

حال بابام ،نمی دونم!!!!

خدایا می شه معجزه ات نشون بدی، می شه ی روز بریم خونه مامان و ببینم بابا نشستن روی مبل جلوی تلوزیون و دارن شبکه ها رو جابجا می کنن، 

هی از این اخبار به اون اخبار

وسط فیلم و سریال بزنن ی شبکه دیگه و ما هم اعتراض کنیم و ی خنده ریز بیان 

می شه بگن چایی می خوام و با حالت خودشون بگن پررنگ و داغ و تازه دم

می شه اصلا اون روزهایی بیاد که با هم می رفتیم کلاس زبان از این سر شهر به اون سر شهر

می شه اون روزهای جمعه بیاد که بعد نماز جمعه می بردنمون بیرون غذا بخوریم 

می شه اون روزهایی که آخر تابستون می شد و توی حیاط رب درست می کردیم بیاد 

یا نه اون روزهای 5-6 سالگی امون که بابا می فرستادمون روی درخت شاتوت و توت و می رفتیم شاتوت جمع می کردیم 

خدایا من دلم اون روزها رو می خواد، 

دلم این روزها رو نمی خواد، روزهایی که باید منتظر باشیم عقربه های ساعت بگذره و تا بتونیم روزی یکی دو بار با پرستارشون صحبت کنیم و هر کدوم در حد شاید چند ثانیه شرایط بابا رو بگن و باز هر کدوم ی چیزی بگن، نفهمیم امیدوارم باشیم به اینکه می گن برای تحمل دستگاه بهشون آرامبخش می زنیم و کم کم از راه دهان در حد یکی دو قاشق بهشون چیزی می دیم یا نا امید باشیم از توضیح پرستار که می گن برای تنظیم  فشارشون داریم دوبرابر دوز دستور دکتر دارو می دیم .

یا دلخوش  روزهای دوشنبه یا چهار شنبه ای بیاد که شاید شاید در حد یک دقیقه پشت تلفن بابایی رو ببینیم که نتونن حتی صحبت کنن و هر روز ضعیف تر از قبل باشن، خدایا اگر کابوسه زودتر تموم شه لطفا از خواب بیدار شم.

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهمون ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم.