نصف شب نوشت

سلام 

خوبید

ما هم خوبیم الحمدالله 

از اونجایی که نمی دونم چرا نمی تونم صبح ها زود بیدار شم و نماز صبحم قضا می شه 

امشب که مهمونی بودیم و تا رسیدم خونه و خواستم بخوابم دیدم محاله بتونم برای صبح بیدار شم اینه که تصمیم گرفتم ی جوری خودم مشغول کنم تا بتونم لااقل عذاب وجدان دیر بیدار شدن از خواب نداشته باشم که بهترین چیز اینترنته 

قبل این که بیام اینجا ی عالمه مطلب هست که می خوام بگم اما نمی دونم چرا الان یادم می ره 

آهان داره یکی یکی یادم می آد

اولین مورد این که یکی دو روز قبل از اول مهر اولین مستأجر مامان اینا که خانومشون معلم کلاس اول من هم بودن و از اهالی عزیز کرمانشاه (قبلا ی کوچولو راجع بهشون نوشتم) اومدن خونه امون و من بعد حدود6- 25 سال دیدمشون

یعنی حسی بود باور نکردنی وای چقدر دلم براشون تنگ شده بود و وقتی که بعد این همه مدت دیدمشون واقعا خوشحال شدم 

اومدنشون بعد این همه مدت  نشون  از معرفت بالاشون داره که هنوز وقتی می آن مشهد یاد ما می افتن و ضمن اینکه فهمیدیم همون قدر که ما از دیدنشون خوشحال شدیم اونا هم خوشحال شدن ، البته فقط خانم و آقا اومده بودن و دختراشون ازدواج کرده بودن و البته سارا که همسن وسال من بود الان کاناداس 

دوم هم امان از خودخواهی یک عده ، خوب من اینجا راجع به مغازه ای که 10 سال پیش، پیش خرید کرده بودیم  نوشته بودم و اعتراف هم کرده بودم که کل پس اندازمون توی این سالها همین چند متره ،خوب ما بنایی شروع کردیم به امید اینکه می ره اجاره

جریان از این قراره که توی  این مجتمع کارگاهی که مغازه هست ،شوهر خواهر شوهرم هم دو تا خریدن ،یکی پیش خرید و اون یکی هم آزاد از این دو تا مغازه اشون یکیشون دقیقا روبه روی مغازه ما و اون یکی سر حاشیه همون خیابونه که ایشون تصیم گرفتن یکیش خودشون که همون کار شغل های مزاحم پر سر و صداس استفاده کنن و اون یکی هم باز زحمت کشیدن و دادن داداششون ساندویچی بزنن و حتی یخچال و میز و تا دوغ و نوشابه هم بردن(تا اینجا دستشون درد نکنه که به داداششون لطف کردن)،  بلافاصله بعد اینکه بناییمون تموم شد به شوهرجان زنگ زدن برای اجاره مغازه با کرایه ای بیشتر از حد انتظار ما ، البته برای دیزی سرا 

شوهرجان گفتن باید مشورت کنم و زنگ زدن به همین شوهرخواهرشون هرچی هم من گفتم بابا ایشون در مقام صلاحیت مشورت نیست چون ذینفع این مسئله نیست و از اونطرف نمی تونه بیطرفانه نظرشٌ بده، اما شوهرجان می فرمودن خیر اگه بفهمه ناراحت می شه و بعد از اینکه جریان بهشون گفتن ایشون امر فرمودن همچین کاری نکنی که کار داداش من می خوابه(آی لجم می گیره ) و وقتی به شوهرجان میگم چرا به حرفشون می کنی ؟ الان ایشون یا داداششون می آن قسط وامی که برای مغازه گرفتیم بدن می گن من خودم از این جریان ناراحتم تو دیگه نمک به زخم من نپاش

می دونین این شوهرخواهر از اون آدماییه که همه چی برای خودش می خواد ، و ضمن اینکه ی طوری رفتار می کنه که آدم مجبور می شه به خاطر این که بهش بر نخوره علی رغم میل باطنیش به حرفش گوش کنه هر چن من خیلی مخالف این نوع واکنش خودمون بودم یا اینکه به شوهرم گفتم آقا مغازه رو نده اجاره اما بهش بگو من ندم یکی دیگه می ده اجاره اما شوهر جان به حرف من گوش نکردن 

می گن می ترسم ی چیزی بگم ایشون برن غرش به جون خواهرشون بزنن ،دلم می خواست بهش می گفتم اگه جای ما با داداششت عوض می شد حاضر بودی به داداشت بگی نه از ماهی فلان قدر بگذر که کار برادر خانم من کساد نشه

خیلی سعی می کنم به خودم دلداری بدم و بگم شاید خیری بوده که قطعا همین بوده اما از نوع برخوردشون 1 و 2 نوع واکنش شوهر جان حرصم می آد 

الان موقعیت روحی شوهرجان مناسب نیست یعنی ی جوری دست پیش می گیره که پس نیفته اما به موقع اش بهشون می گم شما که اینقدر نگران روحیه خواهرتون هستین که غرهای شوهرش  تحمل نکنه نگران من هم هستی که اینقدر غر می زنی و اصلا مراعات ما رو هم نمی کنی .

بگذریم از خودمون هم بخوام بگم ی چن روز هست زهرا بانو ی خورده مریضه 

یعنی اوایل هفته قبل ی مقدار سوزش ادار داشت که بعد آزمایش مشخص شد چیز خاصی نیست الحمدالله که دکترشون گفتن ممکنه به خاطر دندون های کرسی که داره در می آره اذیت می شه و درست از روز بعد با عرض معذرت اسهال شدید و تب داشت که الحمدالله تبش بهتر شده اما متأسفانه هنوز وضعیت شکمیش خرابه که فردا براش وقت گرفتم ام انشاأالله که بهتر شه

خدایا ممنونم به خاطر تمام چیزهایی که به خاطر رحمتت دادی و تمام چیزهایی که به دلیل حکمتت ندادی



سومین خونه

سلام 

خوبید 

الحمدالله ما هم خوبیم

بیشتر از یک ماهه که ننوشتم 

در صورتی که خیلی دوس داشتم بیام 

حتی یکی دو بار هم توی بلاگفا چند تا عکس گذاشته بودم که دوباره بلاگفا زد کاسه و کوزه امون بهم ریخت 

که کلا از بلاگفا قطع امید کردم و راستش با میهن بلاگ هم رابطه برقرار نمی کردم 

اذیت نکرد من اما باهش راحت نبودم اینه که تصمیم گرفتم بیام اینجا 

امیدوارم که با اینجا بتونم رابطه برقرار کنم

اولین موضوع اینه که روز 23 ذی القعده که روز زیارتی امام رضا بود من هم توفیق داشتم برم حرم کلی خوب بود و اگه لایق باشم برای همتون دعا کردم 

اینجا ساعت 5.5 -6 صبح هست ، هر چقدر سعی کردم از زهرا عکس بگیرم اینقدر که خمیازه می کشید و بی حال بود که اصلا عکس هاش خوب نبود

اینم بگم که بعد اون روز هنوز نتونستم برم و باز دوباره دلم داره هوایی می شه

 

ادامه مطلب ...