یک ماه گذشت

یک ماه گذشت و من همچنان زنده ام 

هر روز و هر روز ک می گذره شدت و بزرگی غم بیشتر و بیشتر میشه خدا و دلتنگی ما بیشتر و بیشتر

حتی این روزها حسرت زنگ زدن ب بیمارستان و جویا شدن حال بابا رو دارم

بعد توی این اوضاع باید همه مراسم رو هم هندل کنیم 

و باز بعدتر باید مواظب باشم ک اوضاع خونه بهم نریزه ک این از توان من خارجه . عملا اوضاع زندگی از دستم در اومده و از اون طرف همسری ک ...

با مشاورم صحبت می کردم، می گن باید مواظب باشی زخم‌ کمتری برداری، اما من همچنان پر زخمم، و گاهی زخم های جدید روی قبلی ها زده می شه یا نمکی ک پاشیده می شه روی زخمهام توانم از بین می بره

خدایا شب تولده امام حسنه و من الان در حال حاضر هیچ امید و تکیه گاهی ندارم ، ی جوری ، ی نشونه ای ک یکم دلم آروم شه لطفا، ممنونم ، ممنونم، ممنونم

نظرات 2 + ارسال نظر
خورشید شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 21:45

سمانه جان چقدر دلم گرفت با این پستت

حالم خوب نیست
دلم برای بابام تنگ و تنگ تر می شه
همراهی نداشتم و ندارم
و توی این اوضاع باید مواظب روحیه بچه ها باشم و همینطور مواظب اوضاع داغون خودم
سخته

مرضیه شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 12:18 http://fear-hope.blogsky.com

الهی که به حق اما حسن مجبتی دلت و روزگارت آروم بشه عزیزم
درکت میکنم، خیلی خوب و فقط میدونم که درسته سخت، اما میگذره و خدا صبرش رو هم میده
روح پدرت با انبیا و اولیا محشور باشه انشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد