یک ماه گذشت و من همچنان زنده ام
هر روز و هر روز ک می گذره شدت و بزرگی غم بیشتر و بیشتر میشه خدا و دلتنگی ما بیشتر و بیشتر
حتی این روزها حسرت زنگ زدن ب بیمارستان و جویا شدن حال بابا رو دارم
بعد توی این اوضاع باید همه مراسم رو هم هندل کنیم
و باز بعدتر باید مواظب باشم ک اوضاع خونه بهم نریزه ک این از توان من خارجه . عملا اوضاع زندگی از دستم در اومده و از اون طرف همسری ک ...
با مشاورم صحبت می کردم، می گن باید مواظب باشی زخم کمتری برداری، اما من همچنان پر زخمم، و گاهی زخم های جدید روی قبلی ها زده می شه یا نمکی ک پاشیده می شه روی زخمهام توانم از بین می بره
خدایا شب تولده امام حسنه و من الان در حال حاضر هیچ امید و تکیه گاهی ندارم ، ی جوری ، ی نشونه ای ک یکم دلم آروم شه لطفا، ممنونم ، ممنونم، ممنونم
سمانه جان چقدر دلم گرفت با این پستت
حالم خوب نیست
دلم برای بابام تنگ و تنگ تر می شه
همراهی نداشتم و ندارم
و توی این اوضاع باید مواظب روحیه بچه ها باشم و همینطور مواظب اوضاع داغون خودم
سخته
الهی که به حق اما حسن مجبتی دلت و روزگارت آروم بشه عزیزم
درکت میکنم، خیلی خوب و فقط میدونم که درسته سخت، اما میگذره و خدا صبرش رو هم میده
روح پدرت با انبیا و اولیا محشور باشه انشالله