24

سلام 

خوبید؟

الحمدالله ما هم بد نیستیم 

یعنی این روزها اینقدر شلوغم که مجبورم خوب باشم ،

روزهای اول ماه و آخر ماه، با توجه به نوع کارم ، روزهایی ان که خیلی شلوغن به صورت طبیعی ، اما وقتی کار اضافه هم باشه بد تر می شه 

من اصولا تا 3 سر کارم اما چون فردا قراره مدیر عاملمون برای یکی از پروژه هامون برن استان کرمان هم گزارشمون رو زودتر می خوان و هم صورت وضعیت که با این مدیر های محترم پروژه ها گرفتنشون خیلی سخت می شه ،که الحمدالله غیر صورت وضعیت بقیه اش رو زدم و همت کنم این صورت وضعیت هم تموم شه برم به بقیه کارام برسم ، و این شد که تا الان موندم

البته بعد از اون باید برنامه زمانبندی ابلاغیه جدیدش رو بزنم و برنامه های قبلیش به روز کنم که امروز مغزم نمی کشه و فردا باید بزنم که مدیر اون بخش گفته فردا صبح لازم دارم و من هم گفتم واقعا نمی رسم انشالله اگر برنامه جدیدی پیش نیاد فردا اون کار شروع می کنم 

مناقصه گلستان هم قرار بود امروز بره که بعد از هماهنگی با مسئول اونجا ی برگ جدید فکس فرستاده شده که بعد از بررسی اون و انجام تغییرات لازم اون رو هم باید فردا بفرستم 

این جور که پیش می آد فردا از امروز هم شلوغ تره  خدا خودش کمک کنه تازه اگر گزارش اصفهان که فرستادم دفتر اصفهان و اولین گزارشمون هم هست ایرادی نداشته باشه

الحمدالله امتحان های صالح تموم شد و خودش خیلی خوشحاله که می تونه بدون استرس روزها رو بگذرونه 

اگر خدا بخواد 4 شنبه هم دارم می ریم ی سفر کوتاه شمال و اگر بشه بریم قم که نمی دونم چقدر می شه روی ر فتنمون به قم حساب کرد 

و با توجه به روند کاری این روزهام  فکر می کنم تا روز آخر باید تا 5 بمونم اداره 

صالح دلش می خواد بره خونه مامانم اما چون پرستار مهد بچه ها فقط به خاطر زهرا و محسن می مونه و واقعا از 12.5-1 به بعد دیگه دلش می خواد بره خونشون هی به من غر می زنه که بچه ها گناه دارن و زودتر بیاین اینه که از صالح خواهش کردم بمونه خونه 

سه شنبه هفته پیش روز قبل از امتحان آخرش که باز من یکم دیرتر رفته بودم خونه دیدم صالح دستکش های ظرفشویی رو پوشیده و ظرف های ناهارشون شسته(سعی می کنم ظرفهایی که غذا درست می کنم و صبح بشورم اما گاهی پیش می آد که نشورم و اون روز هم جزء روزهایی بود که صبح ظرفها رو نشسته بودم ) من حدود یک ربع به پنج رسیدم خونه و صالح گفت از ساعت 4 اومده توی آشپزخونه نه که فکر کنید ظرفها خیلی بوده ، ایشون خیلی با تمانینه ظرفها رو می شورن ، اون روز ی حس خاصی اومد سراغم ته قلبم ی عالمه دعای خوب براش کردم و از خدا خواستم بهترینها سر راهش قرار بگیره، البته قبلا ی بار هم این حس تجربه کرده بودم اون هم وقتی که فکر کنم کلاس چهارم بود یا پنجم ، اصولا من صبح ها غذا درست می کنم فکر می کنم اون روز قرار بود شوهرم و صالح برن خونه مادرشوهرم که نمی دونم سر چی نرفتن ، این شد که ناهار نداشیم ، توی راه که بر می گشتم فکر می کردم برنج درست کنیم با تن ماهی بخوریم یا چی که وقتی رسیدم خونه دیدم صالح سیب زمینی پخته و رنده کرده و با تخم مرغ هم زده ، نمک و فلفل ریخته و داره کوکو سیب زمینی درست می کنه ، اون غذا به نظرم مزه عشق می داد و من حس می کردم تو خود خود بهشتم ، الهی همه و همه این حس تجربه کنن ، البته ی حس همراه با ترسه به نظرم ترس از اینکه کی بچه ات اینقدر بزرگ شد که بتونی مسئولیت یک خونه رو بهش بسپری

جمعه هفته پیش هم جشن آخر سال زهراشون بود، راستش خودم خیلی استرس داشتم ، زهرا نقش هاش خوب بلد بود اما توی تمرین هاش توی خونه هی لوس بازی در می آورد، نقشش راوی ویتامین ها بود، اما توی سالن اینقدر قشنگ اجرا کرد نقشش ک خودم باورم نمی شد،اونجا هم باورم شد زهرا کوچولو من بزرگ شده و دوباره اون حس خاص با ترس همراهم شد

امیدوارم آخر و عاقبت همه بچه ها ختم به خیر شه و بچه های من هم عاقبت به خیر شن

خدایا ممنونم به خاطر تمام چیزهایی که به خاطر رحمتت دادی و تمام چیزهایی که به دلیل حکمتت ندادی

* امروز یکشنبه است و من تاالان ک ساعت 6 شرکتم و حداقل یک ساعت دیگه کار دارم تازه خوشگلاسیون برنامه ام می مونه برای فردا صبح، یکی نیست به این مدیر محترم پروژه امون بگه کدوم مشاوری تا سطح 6 برنامه زمانبندی اش رو ریز می کنه
بچه ها رو با تب سی فرستادم خونه مامانم اصلا به چشمم نمی بینم برم از اونجا برشون دارم ، خدایا مددی