144

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم 

چند روز پیش ی صحبتی  بین من و مدیرعاملمون شد که مثل ی پتک خورد توی سرم 

بنده خدا حرف بدی نزد 

اما باعث شد به خودم بیام 

بهم گفت کم کم روحیه ات داره بر می گرده

خودم فکرنمی کردم اینقدر نمود بیرونی داشته باشه غمم

ی آن به خودم اومدم، دلم سوخت برای بچه هایی که توی این چند وقت صداشون در نیومده بود

و همسری که با روش غلط خودش سعی می کرد بهم بقبولونه که کارم اشتباهه

 هر چیزی که بخوریم یا ببینیم  ممکن نیست یاد بابا نیفتم و قلبم نخواد از سینه ام بزنه بیرون 

اون دفعه بیرون بودیم و رفتیم برای خوردن آبمیوه، زهرا می گفت یادش بخیر بابا جون انبه خیلی دوست داشتن

یا توی حیاط درخت توت و شاتوت ، انجیر یا انگور می بینیم جای خالی بابا خیلی زیاد حس می شه

یا وقتی غذایی می پزم که بابا دوس داشتن جای خالی بابا بیشتر حس می شه .

 وقتی ی عزیز از بینمون می رن توی حرف راحته پذیرشش، اما در واقعیت سخت تر از تصوره

حسرت ی لحظه دیدن اون عزیز می شه خوره و داغون می کنه .

من هنوز که هنوزه خواب می بینم رفتم بیمارستان ، پشت در ICU دارم به پرستار بابا التماس می کنم بزارن برم ببینمشون و ایشون می گن سرپرستار مخالفن، یا اینکه تلفنی دارم حال بابا رو می پرسم و با خوشحالی با مامان تماس می گیرم و می گم بابا به هوش اومدن و الان شرایط عمومی اشون خوبه و ... .

و گاهی خواب دیدن بابا علاوه بر اینکه دلتنگی رو یکم کم می کنه ی عالمه حسرت می ذاره روی دلم که باید دلخوش باشم به دیدن بابا توی خواب اونم معلوم نیست کی و چ نوع خوابی!!!!

اما با همه اینها زندگی بی رحم تر از اون چیزی هست که فکر می کنیم و جریان داره و به خاطر حال ما متوقف نمی شه 

روزها می رم سر کار(که البته شرایط خیلی مساعد نیست) با توجه به اینکه بدنه شرکت خیلی ها عوض شدن ما تقاضای افزایش حقوق با توجه به ماندگاری داشتیم که دارن بازی امون می دن و راستش دیگه نمی تونم مثل قبل با شرایط کنار بیام، بچه ها صبح ها مدرسه ان و ظهرها بر می گردن خونه و من یک ساعت بعد اونها می رسم و بعد از ظهرها به کارهای روتین خونه می رسم و البته که روزهای آخر هست و برای تابستون ایده ای ندارم .

با توجه به افزایش نامتناسب شهریه مدارس غیرانتفاعی نمی دونم سال آینده می تونم از پسش بربیام یا نه، ضمن اینکه واقعا از سبک آموزششون راضی نبودم، شاید توقع من بالا بود از معلم کلاسی که 16 دانش آموز داره و توقع داشتم توانایی یکی مثل مامانم داشته باشه و بتونه از پس 40 تا دانش آموز بر بیاد.بازه ای که بابا بستری بودن و بعد جریانات بعد اون هر روز برای من کامنت می ذاشتن چرا فلان کار نکردن ، چرا فلان و خودشون کلا شونه خالی می کردن و وقتی می گفتم  من شرایطش ندارم رصد کنم بچه ها رو می گفتن از ما توقع نداشته باشین و این خیلی برام سنگین اومد.

برای همین ، هنوز سر تکالیف و خط بچه ها مشکل دارم و باهشون به چالش می خورم و... .

باید ی فکری به حال ترمیم رابطه ام با بچه ها بکنم ،طفلی ها خیلی اذیت شدن.

ماه رمضون امسال اولین سالی بود که زهرا روزه می گرفت ، تو تعطیلات عید و تا قبل اینکه بره مدرسه همه چی خوب بود و راحت روزه می گرفت اما توی مدرسه می دید خیلی راحت بچه ها روزه رو می خورن توی ی دو راهی بود و خیلی سخت نگرفتم بهش و الان یکم عذاب وجدان دارم چرا اون روزها براش وقت نمی ذاشتم تا با هم بتونیم به نتیجه برسیم. و البته صالح ی دستبند خوشگل براش خرید که کلی خوشحال شد.

31 فروردین تولد زهرا و29 اردیبهشت تولد صالح بود و فقط با ی کیک سر و تهش هم آوردم. 

خدایا ممنونم به خاطرهمه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهمون دادی ، ممنونم، ممنونم، ممنونم.