30

سلام

خوبید؟

ما هم الحمدالله خوبیم

آخرین روزهای تابستون هم داره می گذره 

خدا به هممون توان بده داریم این روزها رو می گذرونیم 

من هی به خودم می گم بی خیال از زندگیت لذت ببر، اما استرس و نگرانی این اوضاع داره دیونم می کنه 

آخه تا کی و کجا 

شرکت ما، ی شرکت سهامیه خاصه که با توجه به نوع کارش با شرکت  های دولتی مثل آب . و فاضلاب، شرکت . گاز و ... کار می کنه

شرکت های آب.فا که چند سالی هست که خیلی دست و پا شکسته کار می کنن و به غیر از چند تا شرکت قدر دیگه کسی نمی تونه باهشون کار کنه که خوب ما هم خیلی وقته باهشون کار نکردیم ، امور مالیمون هفته پیش می گفت ک گویا شرکت .گاز هم گفته خیلی روی پرداختی هامون حساب نکنین و خودتون فعلا ی جوری هزینه هاتون رو مدیریت کنین ، اول ک شنیدم راستش یکم به نیروی مالیمون توپیدم که این جور بحث ها رو نیار توی شرکت، نباید روحیه همکارها رو خراب کرد و ... ، اما از اون روز حسابی ذهنم درگیره شده که خوب ی بخش از هزینه هامون رو داریم از این بخش از درآمدمون می دیم و قطعا ب مشکل خواهیم خورد، هر چند آخرش می گم خدا بزرگه بیخال

ی نرم افزار هست که دارم از اول سال هزینه هامون رو وارد می کنم الان که داشتم بررسیش می کردم خیلی نگران شدم که خدایا فقط خودت باید کمک کنی که بتونیم مدیریت کنیم هزینه ها رو ،و البته هی می گم هر چقدر مشکلات زیاد باشن قطعا و قطعا خدا بزرگتره 

خدایا تو شاهدی که چ طور با این شرایط داریم می گذرونیم ، خودت می دونی که از سال 93 من مانتو نخریدم ، خودت می دونی که از سر و ته همه هزینه هام میزنم تا فشاری روی خونواده ام نیاد تا این جای زندگی که هوامون داشتی بعد این هم کمک مون کن که حداقل فکرم در گیر نشه، راستش همش فکرم می ره روی ماهی 3-4 تومن قسط و بعد این هم اضافه می شه ماهی حدود 750 تومن مهد بچه ها ، دیروز بعد اینکه پرستار بچه ها گفتن اون خانمی که همزمان پرستار بچه های ایشون هم هستن خیلی همکاری نکردن برای دو روز توی هفته که بیان خونه ما، تصمیم گرفتم بچه ها رو بزارم مهد قبلی که خیلی بهمون نزدیکه و با حساب هزینه های متفرقه 1 تومن فقط باید برای این ها بزارم کنار، خوب اگه حقوق ها دیر و زود بشه همه اینها می مونه و از اونجایی که تا به شوهرم بگم می گن خودت خواستی (ایشون ماهی 2.5 به من می دن که قسط ها رو مدیریت کنم) اینه که کل فشارش روی من می آد

بگذریم 

نمی دونم بهتون گفتم زمانی که سالن محمد باز بود ، ی بار ک سفارش غذا داشتن چون پیکشون نبوده خود محمد سفارشش می بره خونه مورد نظر و ی دخترخانمی می آد سفارش تحویل می گیره، و از اونجایی که ما هم اون موقع خیلی بهش می گفتیم دیگه وقت ازدواجته و اینا و گاهی هم بهش موارد مختلف پیشنهاد می کردیم ،گفتش چشم من این خانم گرفته و دیگه ما هم کلی خوشحال بعد از کلی تماس گرفتن و ... اجازه صادر شد و رفتیم خواستگاری حدود 1 ماه پیش و تا الان یک بار هم خانواده مورد نظر اومدن خونه مامان اینا برای آشنایی بیشتر، هنوز کامل مشخص نشده که قراره چی بشه و جواب دو طرف چیه، اما من از الان استرس گرفتم خیلی زیاد، یعنی من قراره خواهر داماد شم، یعنی توی این بلبشوی که هنوز سالن محمد باز نشده و ی عالمه فکر و خیال و ... قراره چی بشه؟؟  خدایا خودت توی این قسمت هوای همه جوون ها و در کنارش خانواده مادری من رو داشته

راجع به فروش خونه هنوز که هنوزه گاهی مشتری می آد و ... ولی فروش نرفته ، مغازه هم برآوردی حدود 150-200 تومن داره بازسازیش که خوب محمد منوط کرده به فروش خونه و الان حدود 20 روزه پلمپ باز شده اما هنوز حتی ی آجر جا به جا نشده ، خوب من از دستش خیلی عصبانیم چون چند نفر بهش پیشنهاد دادن که کمک کنن توی بازسازیش اما متاسفانه محمد عاقلانه فکر نمی کنه و با توجه به احساسش نسبت به افراد تصمیم می گیره که با کسی همکاری کنه ی نه ، که اگر می خواست عاقلانه فکر کنه تا الان نصف کار مغازه پیش رفته بود.

فکر کنم این سری هم کلی غر زدم 

خدایا ممنون به خاطر تمام چیزهایی که به خاطر رحمتت دادی و تمام چیزهایی که به دلیل حکمتت ندادی

29

سلام

خوبید؟

الحمدالله ما هم بد نیستیم 

انشالله که عزاداری هاتون قبول باشه 

از بچه گی  روزهای دهه اول محرم خاله مامانم (خدا رحمتشون کنه) مراسم داشتند و ما هم روز تاسوعا و بعد از اون عاشورا می رفتیم اونجا و خوب به هر حال کل خاطرات من از عاشورا و تاسوعا مراسم خونه خاله جان بود و برام ی نوستالوژی خاصی داره اونجا و الان هم بعد از فوتشون اونجا وقف کردن و همون مراسم با همون کیفیت برگزار می شه

بعد ازدواجم  بستگی به برنامه شوهر جان داره رفتنمون به اونجا که خوب امسال جز سال هایی بود که نتونستم برم و به نظرم عاشورای امسال ی چیزی برام کم داشت.

ی عالمه موضوع دارم برای نوشتن که به نظرم همش ی نوع غرغر کردن هست و باز به نظرم تا کی می خوایم این همه غر بزنیم از همه چی؟؟ اما خوب اگر هم نگم  کجا بگم 

از محمد بخوام بگم ، با این که خیلی خیلی دوسش دارم اما اندازه ی دنیا از دستش عصبانی ام 

از اول اردیبهشت به خاطر ی کار خیلی بی خود که درسته هدفش بهبود و ارتقای کارش بود اما روشش نسنجیده بود و به خاطر بی تجربگی و خود محور بودنش تا 10 روز پیش سالنش پلمپ بوده و تا الان نزدیک 100 جریمه و مالیات و ... تحمیل کرده با مامان اینا و نزدیک 200 تومن هم باید ظرف سه سال بدن، تازه هزینه بنایی و تجهیز سالنش هست و توی این 10 روز هم که باز شده هنوز هیچ کاری نکرده و می خواد خونشون رو بفروشه که حرفی ندارم اما با این اوضاع که همه چی راکته و خونه هم ی مشکل سند داره و فعلا مشتری دست به نقد نیست چرا همه چی رو به فروش خونه موکول کرده، مامان هم کلی از دستش حرص می خورن و از اونجایی که روش تعامل با جوون ها یادشون رفته مدام به پرو پای هم می پیچن متاسفانه، البته من به مامان حق می دم هر سه ماه حدود 20میلیون برای جریمه به شهرداری  چک دادن که هر روز داره بهش نزدیکتر می شه و به هر حال یکم براشون سخت می شه اما راهش غر زدن نیست 

از اون طرف با محمد حرف می زنم، کلی قربون صدقه اش می رم اما واقعا بی تجربه است و سرش کلی باد داره و فقط ادعا داره و اصلا براش مهم نیست این شرایط، نه اینکه مهم نباشه فقط به حرف کسایی می کنه که کلی ازش تعریف می کنن و اصلا به فکر آینده اش نیست متاسفانه 

از شرایط خونمون بخوام بگم  راستش تا وقتی هیچ چی رو سخت نگیرم همه چی خوبه و گل و بلبل، اما بعضی وقت ها که حوصله خودم هم ندارم وفقط و فقط می خوام برای خودم باشم و کسی درکم نمی کنه بهم می ریزم شدید، شاید بگید از عوارض بچه داریه که نه نیست، من فقط می خوام همه مسئولیت زندگی روی دوش من نباشه، این که قراره بچه ها رو مهد ثبت نام کنم یا زهرا رو پیش دبستانی (هنوز تصمیم نگرفتم) و برای محسن هم دو روز توی هفته پرستار بیاد (دو روزی که همسرم صبح ها نیستن) و البته رفت و آمد زهرا هم می مونه که رفتش من می تونم ببرم و برگشتش یا باید از همسایمون خواهش کنم  و بعضی روزها هم همسرجان باید برن که خوب یکم سختشون می شه (پیش دبستانی تا خونمون حدود5 دقیقه پیاده راهه) اما همسر جان زورشون می آد، مهد اگر بخوام بذارم چون تایمش طولانیه محسن خیلی خیلی اذیت می شه، ضمن این که اونا دلشون نمی سوزه که این مادر از صبح نیست لااقل از ساعت 11-12 به بعد بچه رو نخوابونیم تا رفت خونه استراحت کنه و بذاره مامانشم هم استراحت کنه، باز ضمن اینکه درسته محسن 3 سالشه و جیشش می گه اما باید حواسشون باشه به بچه و هم از خواب بیدار شد ببرنش دستشویی که این مسئولیت پارسال قبول نمی کردن و بچه بزرگ و پوشک می کردن و باز من از این مسئله ناراحت بودم.از اینکه صالح با دوچرخه بره و بیاد یا خودمون ببریمش بیاریمش (که باز زحمتش روی دوش منه و بعد هم رفتشون با زهرا همزمان می شه که خوب برای صالح دیر می شه یکم) یا سرویس بگیریم (که خوب هزینش نسبت به پارسال 2 برابر شده و یکم سخت می کنه مدیریت هزینه هامون رو) و هزار تا مثال دارم بزنم از ادامه دادن کلاس های بچه ها مثل شنا و زبان (که معلم هاشون می گن حیفه و ادامه بدین) تا تأمین هزینه سند خونه، یا پیش بینی تأمین رهن خونه یا تجهیز وسائلمون  و....  اما باید عواقبش رو بسنجم چون اگر بعضی وقت ها برنامه ها خوب پیش نره باید بد جوری جواب بدم به شوهر جان که خودت اینطوری خواستی ، تو که نمی تونی پیش بینی کنی اشتباه کردی فلان کار کنی و ... 

نکین که مسئولیتش رو بسپر به همسرت که تا مثلا غیر مستقیم بهشون می گم ، می گن  خونه رو می فروشیم و می ریم ی دونه کوچکترش  رو می خریم  و یا قبول نکردن مسولیت بردن و آوردن بچه ها وقتایی که هستن تا یکم حداقل بار روی دوشم کم شه 

فکر کنم خیلی غر زدم ، ببخشید بعد از این همه مدت با این همه نق زدن اومدم

خدایا ممنونم به خاطر تمام چیزهایی که به خاطر رحمتت دادی و تمام چیزهایی که به دلیل حکمتت ندادی