29

سلام

خوبید؟

الحمدالله ما هم بد نیستیم 

انشالله که عزاداری هاتون قبول باشه 

از بچه گی  روزهای دهه اول محرم خاله مامانم (خدا رحمتشون کنه) مراسم داشتند و ما هم روز تاسوعا و بعد از اون عاشورا می رفتیم اونجا و خوب به هر حال کل خاطرات من از عاشورا و تاسوعا مراسم خونه خاله جان بود و برام ی نوستالوژی خاصی داره اونجا و الان هم بعد از فوتشون اونجا وقف کردن و همون مراسم با همون کیفیت برگزار می شه

بعد ازدواجم  بستگی به برنامه شوهر جان داره رفتنمون به اونجا که خوب امسال جز سال هایی بود که نتونستم برم و به نظرم عاشورای امسال ی چیزی برام کم داشت.

ی عالمه موضوع دارم برای نوشتن که به نظرم همش ی نوع غرغر کردن هست و باز به نظرم تا کی می خوایم این همه غر بزنیم از همه چی؟؟ اما خوب اگر هم نگم  کجا بگم 

از محمد بخوام بگم ، با این که خیلی خیلی دوسش دارم اما اندازه ی دنیا از دستش عصبانی ام 

از اول اردیبهشت به خاطر ی کار خیلی بی خود که درسته هدفش بهبود و ارتقای کارش بود اما روشش نسنجیده بود و به خاطر بی تجربگی و خود محور بودنش تا 10 روز پیش سالنش پلمپ بوده و تا الان نزدیک 100 جریمه و مالیات و ... تحمیل کرده با مامان اینا و نزدیک 200 تومن هم باید ظرف سه سال بدن، تازه هزینه بنایی و تجهیز سالنش هست و توی این 10 روز هم که باز شده هنوز هیچ کاری نکرده و می خواد خونشون رو بفروشه که حرفی ندارم اما با این اوضاع که همه چی راکته و خونه هم ی مشکل سند داره و فعلا مشتری دست به نقد نیست چرا همه چی رو به فروش خونه موکول کرده، مامان هم کلی از دستش حرص می خورن و از اونجایی که روش تعامل با جوون ها یادشون رفته مدام به پرو پای هم می پیچن متاسفانه، البته من به مامان حق می دم هر سه ماه حدود 20میلیون برای جریمه به شهرداری  چک دادن که هر روز داره بهش نزدیکتر می شه و به هر حال یکم براشون سخت می شه اما راهش غر زدن نیست 

از اون طرف با محمد حرف می زنم، کلی قربون صدقه اش می رم اما واقعا بی تجربه است و سرش کلی باد داره و فقط ادعا داره و اصلا براش مهم نیست این شرایط، نه اینکه مهم نباشه فقط به حرف کسایی می کنه که کلی ازش تعریف می کنن و اصلا به فکر آینده اش نیست متاسفانه 

از شرایط خونمون بخوام بگم  راستش تا وقتی هیچ چی رو سخت نگیرم همه چی خوبه و گل و بلبل، اما بعضی وقت ها که حوصله خودم هم ندارم وفقط و فقط می خوام برای خودم باشم و کسی درکم نمی کنه بهم می ریزم شدید، شاید بگید از عوارض بچه داریه که نه نیست، من فقط می خوام همه مسئولیت زندگی روی دوش من نباشه، این که قراره بچه ها رو مهد ثبت نام کنم یا زهرا رو پیش دبستانی (هنوز تصمیم نگرفتم) و برای محسن هم دو روز توی هفته پرستار بیاد (دو روزی که همسرم صبح ها نیستن) و البته رفت و آمد زهرا هم می مونه که رفتش من می تونم ببرم و برگشتش یا باید از همسایمون خواهش کنم  و بعضی روزها هم همسرجان باید برن که خوب یکم سختشون می شه (پیش دبستانی تا خونمون حدود5 دقیقه پیاده راهه) اما همسر جان زورشون می آد، مهد اگر بخوام بذارم چون تایمش طولانیه محسن خیلی خیلی اذیت می شه، ضمن این که اونا دلشون نمی سوزه که این مادر از صبح نیست لااقل از ساعت 11-12 به بعد بچه رو نخوابونیم تا رفت خونه استراحت کنه و بذاره مامانشم هم استراحت کنه، باز ضمن اینکه درسته محسن 3 سالشه و جیشش می گه اما باید حواسشون باشه به بچه و هم از خواب بیدار شد ببرنش دستشویی که این مسئولیت پارسال قبول نمی کردن و بچه بزرگ و پوشک می کردن و باز من از این مسئله ناراحت بودم.از اینکه صالح با دوچرخه بره و بیاد یا خودمون ببریمش بیاریمش (که باز زحمتش روی دوش منه و بعد هم رفتشون با زهرا همزمان می شه که خوب برای صالح دیر می شه یکم) یا سرویس بگیریم (که خوب هزینش نسبت به پارسال 2 برابر شده و یکم سخت می کنه مدیریت هزینه هامون رو) و هزار تا مثال دارم بزنم از ادامه دادن کلاس های بچه ها مثل شنا و زبان (که معلم هاشون می گن حیفه و ادامه بدین) تا تأمین هزینه سند خونه، یا پیش بینی تأمین رهن خونه یا تجهیز وسائلمون  و....  اما باید عواقبش رو بسنجم چون اگر بعضی وقت ها برنامه ها خوب پیش نره باید بد جوری جواب بدم به شوهر جان که خودت اینطوری خواستی ، تو که نمی تونی پیش بینی کنی اشتباه کردی فلان کار کنی و ... 

نکین که مسئولیتش رو بسپر به همسرت که تا مثلا غیر مستقیم بهشون می گم ، می گن  خونه رو می فروشیم و می ریم ی دونه کوچکترش  رو می خریم  و یا قبول نکردن مسولیت بردن و آوردن بچه ها وقتایی که هستن تا یکم حداقل بار روی دوشم کم شه 

فکر کنم خیلی غر زدم ، ببخشید بعد از این همه مدت با این همه نق زدن اومدم

خدایا ممنونم به خاطر تمام چیزهایی که به خاطر رحمتت دادی و تمام چیزهایی که به دلیل حکمتت ندادی

نظرات 4 + ارسال نظر
نمکی شنبه 4 آبان 1398 ساعت 22:01 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

منم میام غرامو توی بلاگفا میزنم و به نظرم با اینهمه فشاری که حاصل زندگی‌ای سخت امروزه.... یذره غر دیگه حق ماس.... شرایط سختیه و من بهت حق میدم

ممنون از درک کردنت بانو

پر امید سه‌شنبه 26 شهریور 1398 ساعت 13:02

وای... خیلی خوشحال شدم که وبلاگتون این قدر به‌روزه. روزگارتون حسینی

ممنون عزیزم
کاش بیشتر معرفی می کردین ، فکر کنم از خواننده های قدیمی وبلاگ قبلیم باشین

با عرض سلام

فونت نوشته جات شما چند خط در میان کوچک و بزرگ می شود. برای برطرف کردن این اشکال می توانید به قسمت ویرایش مطلب مراجعه و پس از انتخاب نوشته (به صورت CTRL+A در کامپیوتر)، عدد فونت رو روی 3 بگذارید و بعد آن را منتشر کنید.

خوب من با فونت دیفالت کار می کردم و تغییری ندادم
اما به هر حال ممنون
و اصلاح کردم

فاطمه چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 15:47

روزهای خوب هم می رسه ان شاالله خدا قوت

ممنونم
به نظرم همین روزها هم خوبن
اما می تونستن بهتر باشن که خوب حتما حکمتی توش هست
این نوشته های من رو هم نذارین روی حساب ناراحتی بذارین روی حساب درد دل یا بلند فکر کردن
من از شرایطم راضیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.