خدا رحمتت کنه مهرداد میناوند

چقدر حیف، چقدر زود


84

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

از روز جمعه مادرشوهر دوباره خونه ما بودن تا امروز صبح که بردیمشون

راستش دلم براشون خیلی می سوزه، ی مادر که خودشون 0 تا 100 وقف بچه هاشون کردن، بدون داشتن پدری همراه و الان بچه ها نمی تونن اون خلا ها رو براشون پر کنن و خودشون سعی نمی کنن زخم هاشون ترمیم کنن.

روز جمعه صبح بهشون زنگ زدیم ک بریم حالشون بپرسیم و قرار شد بعد از ظهر ی سر بریم که حدود 10 دقیقه بعد برادرشوهر بزرگم زنگ زدن گویا از 5 شنبه که مشهد خیلی هوا سرد شده و سرویس مادرشوهر اینا توی سالنی هست که محوطه بیرون از خونه و حیاط رو به محوطه پذیرایی وصل میکنه مادرشوهر جان سختشونه برن سرویس و وقتی می رن بدنشون یخ می زنه و قرار شد ما که می ریم خونه مادرشوهر، مادرشوهر بیاریم خونمون.

 چند سال قبل بحثش پیش اومده بود توی حموم براشون توالت فرنگی بزنن، اما چون چاه تخلیه حمام ، همون وسط هست و پدرشوهرجان حاضر نیستن ی هزینه کوچیک بکنن برای لوله کشی حدود 0.5 تا 1 متر تا توالت ی گوشه بزارن همینطوری قضیه اش مسکوت مونده. دارم فکر می کنم 3 تا پسر و 2 تا دختری دارن که همه شاغلن، حتی ب ذهنشون خطور نمی کنه حداقل برای راحتی مامانتون این هزینه رو انجام بدین یا خود مادرشوهر از پس اندازشون اینکار انجام بدن ، هر دفعه که می آن خونه ما کلی تنقلات برای بچه ها می گیرن و کلی هزینه های جانبی مثل پول به بچه ها و ...، اگر عروسشون نبودم حتما اجازه نمی دادم این هزینه ها رو برای نوه هاشون بکنن و به جاش ازشون می خواستم پس انداز کنن و بتونن برای راحتی خودشون اون هزینه رو انجام بدن.

بچه های من مادرشوهرم خیلی زیاد دوست دارن هم به خاطر تعاملشون با بچه ها و هم به خاطر تنقلاتی که ازشون می گیرن،من واقعا ناراحت نمی شم که می آن خونمون ، بارها بهشون گفتم خونه ما مثل خونه خودتون هست هر چی دوست دارین ، هر کار دوست دارین ، هر کی دوست دارین دعوت کنین راحت و بدون هماهنگی انجام بدین، البته تا الان کوچکترین بی احترامی ازشون ندیدم و تنها ناراحتیم همون تنقلات اضافه ای هست که به بچه ها می دن ، اما با خودم می گم چی می شه که ی مادر از خونه خودش فراری می شه،چی می شه که ی نفر خونه پسرش ترجیح می ده و البته بعد از یکی دو روز دوری دلشون می خواد برگردن خونه خودشون چون به هر حال اونجا راحت ترن،از دیروز هم دوست داشتن برن خونشون که امروز صبح بردیمشون .

رها جان از الان مخاطبم شمایین و عزیزانی که برداشت شما رو دارن نسبت به من

دیروز صبح مادرشوهرم به شوهرجان گفتن بعد از ظهر من ببر خونه، ب شوهرم گفتن اگر دوشنبه بریم بهتره،ک صبح زهرا رو بزاریم مدرسه، بعد مامان بزاریم و بعد من اداره بیمه ی کار کوچیک دارم( برای اون بازه مرخصی استعلاجی) چرا ؟چون مسیر خونه مادرشوهرم دقیقا در همون مسیر بود(ما الهیه ایم و خونه مادرشوهر خیابان پایداری و اداره بیمه خیابان بعثت)مشهدی ها احتمالا می دونن و دیروز بعد از ظهر هم که با همسرجان رفته بودیم خرید دوباره همین برنامه رو تایید کردن،ما خریدهای کلیمون رو ماهی ی بار انجام می دیم، حدود 4 رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار ،مجبور بودم خریدها رو جابه جا کنم ، سبزی قرمه سبزی بود اون ها رو سرخ کنم ، مرغ ها رو تیکه کنم و همزمان تکالیف زهرا رو سرو سامون بدم و باز خیلی دلم می خواست یکی از درس های صالح باهش کار کنم که نشد،همسرم هم بعد از خوندن نماز رفتن برای استراحت  و من تا 11 شب ی سره کار می کردم البته حدود 7.5 ی آن حس کردم دارم کم می آرم در حد 15-20 دقیقه دراز کشیدم،

صبح هم مثل همیشه 5 بیدار شدم و ناهار امروز پختم، برای همسر غذاشون گذاشتم ، بچه ها رو بیدار کردم و زهرا رو آماده کردم برای مدرسه ،صبحونه بچه ها رو دادم و ساعت 8 هم زهرا رو گذاشتیم مدرسه، 8:20 مادرشوهر گذاشتیم خونشون و اونجا شوهر جان رفت توی قیافه، ک چرا ی طور برنامه ریختی که من بیام کارهای اداریت انجام بدی، ظهر باید برم سرکار الان باید خواب باشم!!!! این توقع ناز و نوازشه؟ بهشون گفتم خوب تا اینجا نزدیک 75% راه اومدیم ، گویا توقع داشتن من زهرا رو برسونم ، مادرشوهر برسونم، بعد برم کارهای ادریم انجام بدم و بعد برگردم دنبال زهرا ،باز  بهشون گفتم نگران این بودم ک کار من طول بکشه و دیر شه دنبال زهرا رفتن، ایشون بعد خرید آبنبات و رفتن ب آپاراتی رضایت دادن من ببرن  و البته امان از نوع رانندگی که نشون از شدت عصبانی بودنشون داشت، دقیق8:53 رسیدیم و من 9:08 برگشته بودم و قبل 9:30 هم رفتیم دنبال زهرا،

رهای عزیزم من اینجا توقع داشتم بدون بد اخلاقی در حد نیم ساعت وقت برای من بذاره همسرم، اسمش چی بذارم؟ بی محبتی؟ دارم فکر می کنم شوهر من می تونست پیش خودش بگه 3 روزه مامانم خونمونه و خانومم ی اخم نیاورده توی صورتش ، ی غر ریز نزده، به بچه ها اجازه حرف زدن در این باره نمی ده ، توی این بازه حتی وقتی خانومم نبود، خواهرم اومدن خونمون حال مامان بپرسن که خونه خودشون نرن ، درسته می تونستم بخوابم اما به خاطر همسرم باهش برم، حتی یادم بیاد که وقتی خودم شرایط مشابه داشتم علاوه بر اینکه موقع خود سیتی خانومم باهم اومد، برای گرفتن جواب سی تی اسکن هم با هم رفتیم ، خانومم مرخصی ساعتی گرفته بود و مسیری خیلی دور تر( از اینجا رفتیم  خیابان بیمارستان امام رضا و برای دکتر برگشتیم بلوار وکیل آباد)، اینا ی سری رفتارهایی هست که نشون میده میزان اهمیت طرفین برای هم چقدره؟ و بعد از 18 سال زندگی مشترک من هنوز نمی دونم جایگاه من توی اون زندگی کجاست؟ اینقدر پایینه ک ارزش نداشته باشه شوهرم حداکثر 1 ساعت برای من وقت بذاره؟

خدایا ممنونم برای همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی، ممنونم، ممنونم، ممنونم

83

سلام 

خوبید؟

ما هم سعی می کنیم خوب باشیم

الان یکم آرومترم 

دارم فکر می کنم اگر خدا فراموشی،انعطاف پذیری و سازگاری با شرایط برای انسان نمی خواست، چقدر سخت بود زندگی کردن،چیزی که فکر می کنی الان اوج مستاصلی هست شاید چند روز بعد برات عادی باشه،خدایا ممنونم به خاطر فراموشی.

از دلایل دیگه آروم شدنم ، درد دل کردن با دوستایی هست که ظاهراً مجازی ان، اما وجود واقعی اشون حس می کنی کنارت، از اینکه می فهمنت، سعی می کنن به روش خودشون آرومت کنن، شاید بیشتر از 1000 بار درد دل های  تکراری رو براشون گفتی و خسته نشدن و اینکه همیشه و همیشه هستن هم خیلی کمکم کرد، خیلی ممنون نمکی جون به خاطر گروه واتساپ.

و صحبت کردن با ی نفرآگاه از بیرون ، که نشناستت ،بدون قضاوت کردنت هم می تونه خیلی به آرامشت کمک کنه، من سابقه مشاوره رفتن خیلی دارم، خودم تنها خیلی، با همسر هم دو جلسه که همسر هنوز دلش می سوزه برای اون دو جلسه و هزینه ای که دادن، توی روزهایی که حالم رو به بهبود بود ی استوری دیدم راجع به همکده و بعد از پیگیری تونستم اشتراک270دقیقه 6 ماهه اشون بگیرم و با ی روانشناسشون صحبت کنم، اون خانم با اینکه صدای جوونی داشت اما خوب تونست تاییدم کنه، اگر توی خونه از خودگذشتگی دارم حس قربانی بودن نداشته باشم، اینکه اگر خیلی مسئولیت روی دوشمه ی بخشش به خاطر زندگی خودم و شخص خودم هست و ... .البته تا الان دو بار بیشتر نتونستم باهشون صحبت کنم و برنامه دارم که حداقل هفته ای ی بار در حد 10-20 دقیقه باهشون صحبت کنم .

روزهامون می گذره با سروکله زدن با بچه ها، همچنان ناراحتم از اینکه نمی تونم خیلی وقت برای صالح بزارم، حس می کنم نیاز داره باهش حرف زده بشه، حس می کنم نیاز داره تو ی این روزها حمایت شه و الان یکی از بزرگترین دغدغه هام صالحه و در کنار اون زهرایی که کلاس اول هست ،بیس و پایه آموزشش داره شکل می گیره ، گاهی خودش با محسن مقایسه می کنه که بدون دغدغه بازی می کنه و ... گاهی با زهرا هم خیلی کنتاکت دارم با اینکه خیلی باهوشه و خیلی خوب یاد می گیره توی انجام تکالیفش سستی می کنه و باید ی سره یکی روی سرش باشه، ی سری که کنتاکتمون خیلی زیاد شد  و مجبور بود تنها توی اتاق خودش تا تموم شدن تکالیفش بمونه ی یاداشت ازش پیدا کردم که " مامان من دوسِت ندارم" راستش کلی ذوق کردم بعد هم بغلش کردم که اگر سختگیری دارم به خاطر خودش هست و توی تمام لحظه ها عاشقشم و البته چندین و چند بار هم برام یاداشت گذاشته که "مامان اَزیزم دوستت دارم" و محسنی که پسر سازگاری هست و سعی می کنه خودش برای خودش بازی کنه، و زهرا که داره تکالیفش انجام می ده بعد از اینکه یکم حرص خواهرش در آورد، می ره  دفتر و کتابای کار خودش می آره و سعی می کنه که تکالیفش انجام بده، یا مثل زهرا روی برگه ی سری خط خطی کنه و بگه نوشتم "مامان جون دوستت دارم "و منی که ته دلم ضعف بره برای داشتن تک تکشون و خدا رو هزار بار شکر کنم که هستن، درسته خیلی زیاد انرژی می گیرن ، درسته که دغدغه زیادی برای هر کدومشون دارم، درسته که خیلی با هم دعوا می کنن و دعواهای بدی می کنن و گاهی خسته می شم از این همه مشاجره اشون و لجبازی اشون، اما خوشحالم که هستن .

خدایا ممنونم به خاطر همه چیزهایی که به دلیل رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی ، ممنونم، ممنونم و ممنونم