33

سلام 

خوبید؟

الحمدالله ما هم خوبیم 

خوب ما حدود 10 روز تنها بودیم با بچه ها و اون هم چ تنها بودنی ،روز جمعه هفته گذشته بعد از اینکه صالح راهی کردیم ،ی سر رفتیم خونه خواهرشوهرم و از اونجایی که خواهرشوهرم هم رفته بودن کربلا و بچه هاشون رو گذاشته بودن پیش مادرشوهرجان و دخترشون که کلاس دوم تنها بود کلی اصرار که زهرا اینجا بمونه و شوهرجام رضایت داد ، روز شنبه صبح زود هم بعد از ی کلنجاری خیلی بد بین من و شوهرم ، شوهر جان هم راهی کربلا شدن و این شد که روز شنبه عملا من و محسن تنها بودیم که برای من خیلی خوب بود و بعد از اینکه از مهد اومدیم خونه حدود 3.5 یکم غذا خوردیم و یکم جمع و جور کردن دل محسن جان برای خواهر جانشون تنگ شد و هی می گفت بریم دنبالش و من قول روز بعد بهش دادم 

روز یکشنبه بعد اینکه محسن گذاشتم مهد و خودم رفتم شرکت، دلم برای بچه ها تنگ شده بود و از بحث روز قبل با شوهرجان هم حسابی ناراحت بودم، کلا اعصابم بهم ریخته بود تا اینکه حدود ساعت 1 همسرجان زنگ زد و به طور غیر مستقیم و لحن مناسب از دلم درآورد و تازه اونجا دلم برای شوهرجان هم تنگ شد

یکشنبه طبق قولی که به محسن دادم رفتم خونه خواهرشوهرجان دنبال زهرا که چشمتون روز بد نبینه این دختر خواهرشوهرجان نمی ذاشت زهرا بره و از اونجایی که ننه من غریب بازی در می آورد ما رو تا روز سه شنبه بعد از ظهر اونجا نگه داشت و باز از اونجایی که خونشون ی جوری حاشیه شهر حساب می شه من مجبور بودم اون سه روز مسیری حدود 45 دقیقه ای رو هر روز برم و بیام و روز سه شنبه با هزار مکافات تونستم از خونشون فرار کنم.

و از روز چهارشنبه هم خونه مامان جان رفتم تا شنبه شب که همسر جان برگشتن و رفتم دنبالشون و ایشون با سرماخوردگی شدید و تب لرزشدید  برگشتن و از همون روز دارم مریض داری می کنم 

و صالح هم الحمدالله دیروز ظهر برگشت و رفتیم دنبالش ، گویا به صالح حسابی خوش گذشته بود و البته از وقتی اومده هی خدا رو به خاطر تختش، آب سرد، دستشویی و جسارتا شلنگ توالت و ... شکر می کنه 

خدایا ممنون برای همه چیزهایی که به خاطر رحمتت بهم دادی و همه چیزهایی که به دلیل حکمتت بهم ندادی، ممنونم ، ممنونم و ممنوم

نظرات 5 + ارسال نظر
نمکی شنبه 4 آبان 1398 ساعت 15:41 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

زیارت شون قبول... چشمت روشن.... انگار هر کی رفته کربلا مریض برگشته

ممنون
فقط همسرم مریض شدن صالح حالش خوبه

اشتی جمعه 3 آبان 1398 ساعت 08:45

سلام سمانه جون
فکر نمیکردم اینقدر پستدگذاشته باشی
چندتای اخری رو خوندم
سخته واقعا همه مسوولیتا با خودت باشه. شما هم یه نفری. هم شاغلی هم مادر سه بچه، هم زن خونه هم همه چی.
بهت حق میدم ناراحت باشی از بی مسوولی شوهرت. بهت هم نمیگم مسوولیتو بده به شوهرت. اینا شعاره. کسی تا درگیر نباشه، نمیدونه.
فقط بدون درکت میکنم. از خدا میخوام همیشه کنارت باشه و دلت به حضورخودش گرم باشه.
اومن صالح عزیز هم مبارک باشه. چشم و دلتون روشن.
کاش اون یه هفته میشد بیشتر برای خودت وقت بذاری

سلام عزیزم
تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم نمی دونم چقدر موفق باشم
ممنون از درک کردنت، آشتی دلم می خواد بشینم ی دل سیر بنویسم از شرایط جدیدم ، اما گاهی فکر می کنم فقط سوهان کشیدن به روح و روانم هست
ممنون عزیزم ، خدا بهترین ها رو برای شما و خانواده گلت رقم بزنه عزیزم
خیلی برنامه داشتم برای اون یک هفته، تولد محیسن هم بود و ... اما امان از دختر خواهرشوهر و زهرا که خیلی توی اون یک هفته لوس کرده بودن خودشون رو

میترا پنج‌شنبه 2 آبان 1398 ساعت 15:37

زیارتاشون قبول باشه انشالله
انشالله همشه تنتون سالم باشه عزیزم

ممنون بانو

nazi salehi سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 17:25

خوب دیگه الان با افتخار اینجام مهمونتم.روز و روزگارت خوش مهر بانو

باعث افتخار منه

شیرین سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 11:12 http://khateraha95.blogfa.com/

چشمت روشن
انشالله همگی سلامت باشن
اخی اره اونجا خب سخت بوده دیگه

ممنونم
خیلی خیلی سخت بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.